یک صد وپنجاه و سه
یه متنی چند روز پیش خوندم نمی دونم اثر کی بود یه چیزایی ازش یادمه که می نویسم همین روزی فرشته ای نزد خداوند رفت و از او خواست که او را از بهشت به زمین بفرستد مدتها بر سر این مساله اصرار کرد و می گفت فرشتگانی که قبل از او به زمین رفته اند برنگشته اند و می خواهد بداند زمین چیست و چگونه جاییست خداوند به او گفت که هر کس به زمین رود و گرفتار آن شود بر نمی گردد . بهشت جای بهتری است و ... اما فرشته قبول نکرد خداوند بالهای فرشته را گرفت و گفت اینها پیش من امانتند ، هر گاه خواستی بازگردی بیا و بگیر و قول گرفت که گرفتار مسائل زمینی و نشود و بهشت را فراموش نکند فرشته بالهایش را داد و به زمین آمد در ابتده همه برایش آشنا بودند همه را می شناخت فرشتگانی بودند که قبلا به زمین آمده بودند اما نه بهلیداشتند و نه نشانه ای از فرشتگی مدتی گذشت و کم کم فرشته مشغول کارهای زمینی شد و هر روز چیزی از بهشت را فراموش کرد و روزی بالهایش را که به امانت گذارده وبد فراموش کرد و قولش را و بهشت را