پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژوئیه, ۲۰۰۳
پنجاه و پنجم داستان به آنجا رسید که دخترک به همراه اخوی غیورش عازم دیار پارسیان گشت و اینک ادامه روایت : آری تمامی آشنایان و دوستان به دیدن دخت تاجر آمدند و هر کدام سعی کردند او را از عواقب شوم و آخرت این سفر آگاه سازند تا شاید از دست زدن به سفری چنین پر خطر دست کشیده و به زندگی آسوده خویش کماکان ادامه دهدندی . اما دخترک یک گوشش در بودندی و دیگری همچون دروازه و سخن هیچکدام را توجه ننمود و تنها به نصیحت درویش گوش کرده و اسباب سفر آماده و محیا می کرد . در هنگام آغاز پدرش را در آغوش گرفت و به او وعده داد که دست پر برگشت خواهد کرد و مادرش که از فرط اندوه فرزند نتوانست به الوداعش آید را از دور ببوسید و همراه برادرش به راه افتاد . راهنمایی پیر که بارها و بارها به دیار ایرانیان سفر کرده بود و راه ها و بی راهها را خوب می شناخت همراهشان گشت تا آنان را از حمله ره زنان در امان دارد و دخترک را سلامت به مقصودش که همانا یافت پسر ایرانی بود برساند . او و برادش به همراه 5 نفر شتر که سوغات و هدایایی برای پسر ایرانی را حمل میکردند به راه افتادند . راهی پر خطر در پیش رو داشتند و باید از سر
پنجاه و چارم راویان اخبار و ناقلانآثار و طوطیان شکر شکن شیرین گفتار چنین روایت کرده اند که اندر سرزمین اعراب بدوی بیابان نشین سوسمار خور ولایتی بود آباد که مردمانش از همه عالم جمع گشته بودند و به تجارت پرداختندی و سیر آفاق کردندی. اما در این سرزمسن تاجری بود که دو فرزند داشت یکی پسری بلند بالا و دیگری دختر چون پنجه آفتاب که در اندرونی خانه بود و در وصف زیباییش شعر ها سروده شده بود و پدرش هر آنکه به خواستگاریش آمدندی بدو ندادندی و گفتند دخترشان به مکتبخانه روندی و علم آموختندی پس شوی نگزیند این تاجر میهمانان زیادی از بلاد مختلف داشت .... شبی از شبها جمعی از سرزمین ایرانیان به زیارتشان رفته بودند و هر کس روایتس از دیارشان می کردند ... نوبت رسید به زیرکی که اندر احوالات پسری در یرزمینشان اوصافی گفت و نوشته هایی از او نشان داد که موجب گشت آن دخترک یک دل نه صد دل عاشق آن پسر غریب گردید. دخترک مریض شد و پدر در طلب دوای دردش از همگی و حاذق ترین طبیبان مساعدت خواست اما هیج کدام افاقه نکرد و روز به روز دخترک نحیف تر گشت ( مثلا قبلا اگه 100 کیلو بود شد 30 کیلو ....) روزی درویشی به د
پنجاه و سوم همه چیز تموم شد همیشه از اسباب کشی بدم میومد ... شاید به خاطر اینکه زندگی اقوامی رو که مستاجر بودند و هر سال دنبال خونه میگشتند و استرس و فشاری که تحمل میکردند عذابم میداد .... از اسباب کشی از مستاجری منفرم .... اما ایندفعه با همیشه فرق داشت این اسباب کشی فقط اساس کشی چند تا لوازم خونه نبود .... این اسباب کشی فقط جابجایی یه خونواده از جایی به جایی کوچکتر و بذ تر نبود .... این اسباب کشی تموم شدن همه چیز بود .... تموم شد رفتند با این که هیچ امیدی نداشتم اما ... نمی دونم ..شایدم بهتر شد اما اما دیگه اون پنجره با اون پرده هاش ....بالکنی که پر از دبه های ترشی بود ... دیگه از انا خبری نیست پرده های جدیدی اونجا نصب شده آدمهای دیگه ای اونجا زندگی میکنند دیگه اون خاطره ها برام زنده نمیشه دیگه کوچکترین نشانه ای ازش برام نموند شماره تلفنی هم که هر از چند گاهی باهاش میتونستم فقط و فقط صداش رو بشنوم ، هر چی زنگ میخوره آدمهای غریبه ای گوشی رو بر میدارن دیگه وقتی دارم از خیابون به شمت خونه مان پیاده میرم هیچ پنجره ای نیست که بونم بهش چشم بدوزم دیگه حتی نشان
پنجاه و دوم واییییییییییییی تئوری افتادم ............. ای وای حالا چی کار کنم ....... مشروط شدم رفت اصلا حس و حالم رو گرفت .... با این استاد در پیت می بخشید ایندفعه مثل قبلی ها نشد ها ..... اما چی کار کنم ...دیر میشد ... یه نکته فقط بگم که اعصابم خورده .....برای بلاگر پروکسی گذاشتن ..آدم خندش می گیره .. واقعا کارای اینا مسخرست .... اینم از شانس منه هر جا میرم منفجر میشه فعلا به قول ساراییییییی دوستون دارم هوار تا ................
پنجاه و یکم اندراحوالات جنبش های مکتبخانه ای فی الیوم هیژدهم تیر مارا بسی احوالاتمان خوش و کیفمان کوک بود زیرا که در این یوم من حقیر همراه برادرن به مراسمی جهت جنبشی در لیل هیژدهم برج برای مبارزه با استبداد مدعوویده شده و حضرات در این مراسم را زیارت کردیم .... خوش بر آنیم که در وصف و مدح این رسم شیرین سخن گوییم و شما را در این امور نیز ملتفت کنیم آری ... ما همراه عده ای از نوچگان به این مراسم دعوت شده و چون من حقیر سراپا تقصیر دارای چشمانی پاک و دلی صاف بوده و تاکنون در این مراسم ها شرکت نجسته بوده پس از شوری بس طویل مسلم دانستیم که هذا الیوم لا الف الیوم پس به مکان مذبور مراجعت نمودیم مراسم در نیمه شب هیژدهم برج تیر ( یعنی روز ماضی ) برگزار شد که میتوان گفت تعداد مدعووین نیز کم نبوده و ما را نیز در میان این خیل عظما دعوت نمودند و ما حضورمان را مشرف نمودیم اگثرهم المدعووین فی المجلس شیبانی غیور و دانش دوست که جهت کسب تجربه بی این بلاد آمده بودند و اگثرا از قشر مکتبخانه رو و شاگردان مکتب خانه های بزرگ و کوچک بودند پس از ورود و جلوس ما به این مکان به کشف بزرگی نا
پنجاهم اپیزود اول ... غم نامه بچه ها خیلی حیف شد .... لاله و لادن به رحمت خدا رفتند ... خیلی حیف شد .... البته میدونید خودشون راضی بودند اما حیف ...تا حدی هم راحت شدند وقتی به این وضعیت برای زنگی خودم فکر میکنم ترجیح میدم صد بار بمیرم .... واقعا چه صبر . چه پشتکاری داشتند .... خدا بیامرزتشان اپیزود دویم گمانه میزدیم در عوالم قدیم که بشر موجودی است بسی زاید ...زیرا همیشه ناراضی بوده و هر گاه قصد رفع بلایا و مصایای خود نموده بدتر کردندی و خاک بر سر شدندی یعنی من حقیر بر این تفکر بودم که حکما بنی بشر بتواند تا ابد بر غرغر خایش ادامه دهد و هیچ چیز راضی نگردانندش اما فی الحال که پویان به تعطیلی و مسدودیدن بلاگش نموده و دل ما را خون نموده فهمیدم و ملتفت گشتم که همانا هر چیز را پایانی باشد ... و حتی غر غر های این فرد ضعیفیسم ( همان فمنیسم ) فی الیوم به آخر رسیده و این دفتر نیز بسته گشت و پوبان دیگر به کتابت نپردازد .. حال ما بسی خوب و مفرح است زیرا ازین پس اعصابی راحت داشته و ملروم به تحمل این کتیبه های پویان نیستیم ...... آخیش راحت شدیم اپیزود سیم چند صباحی بود ک
چهل و نمم درود و صد درود بر محضر الوبلاگ خوانان و کسانی که ما را مشرف گردانده و همی به کتابت های ما توجه نموده و مورد التفاتات بسی مهربانانه و از سر عطوفت خود می نمایند . گوییم در احوالاتمان پس از آزمونها و اینکه بالاخره به پایان رسید و در حالی که بسی جایش درد میکنم و بسی الیم هستیم ، اما هر چه بود گذشت و به حمدالله این بار نیز جان سالم بدر برده و فقط دچار مشروطی میگردیم . اما گرفتاری اساسی زین پس و فی الیوم آغاز شده که آن تحقیقات و کنکاش در امور خزانه داری مهندسی است که باید بسجیم که برای ابتیاع اتول چه کنیم بهتر است . با پویان و پاپیون تشکیل ستادی فی المور تحقیقی نموده و خدا به خیر کند آخر و عاقبت این ستاد را که من باشم و پویان غر غرو و پاپیون ... بسی کارمان سخت بود .( با ضمه بر و ) آری ... حال که ما در اندرونی منزل جلوس کرده و در حال نظاره سایت های این دنیا بوده و از سویی دگر در حال مباحصه در اتاق های این دراویش که خجالت نمیکشند و هی یا هو یا هو میکنند بوده ...و در عین حال در حال بلع طالبی هستیم شروع به نوشتن اراجیفی همچون گذشته کرده و شما را نمی دانم که چرا به تلاوت ا
چهل و هشتم السلام علیکم و رحمة ا.... حال ما نیز خوب بوده و در سلامت کامل بسر میبریم ... البت چونکه در واپسین لحضات ماقبل آخرین آزمون مکتبخانه که همانا موقاومت مصالح است که ما زان چیزی نیاموخته ایم و ندانیم که چیست ....زیرا تا آنجا که ما دانیم مصالح را بهر نظام به کار برده و آنرا تشخیص میدهند ...اما نام این کتیبه که آنرا اوستادی بس فرهیخته تدریس میکرد ....!!!! ازآن جهت اوستادمان فرهیخته بود که به چد شاهد : اول آنکه نامش فاظل پور بوده که نشانگر آناست که حکما مصلحتی بوده که چنین نامی بر او نهاده اند ...دوما احتذام بسی بسی بسی بسی زیاد و لایزالشان به ضعیفه های محترمه مکتبخانه که همانا کسانی که از دیار فرنگستان بازگشته اند و مدعای دوموکراسی ( که نمی دانیم چیست و با چه چیزی می خورند !!!) کرده به این حقارت ها تن میدهد و خود را فرهیخته مینامند ...!!! جای بسی تعجب و شگفت زدگی دارد ..... اکنون نمی دانم چه میگویم اما ملتفت گشته ایم جان مبارک از سوی عدوان ( همان ضعیفه های مکرمه ) در خطر است فی العلت آن هم همین سخنان نغز و دلربای ماست !!! سرمان دردی گرفته خوب نشدنی ...نمی دانیم بهر چیست .