پست‌ها

نمایش پست‌ها از 2004
صد و نوزدهم هفتم دی ماه سال 1383 پریروز رفته بودم دانشگاه ... خوش و خرم یکی از بچه ها اومد گفت بچه ها دختر استاد دانشگاهمون حالش خیلی بده نــــه چی شده ؟ می گن هپاتیت سی ای بابا خدا شفا بده شب همون روز چند تا از بچه ها رفتن بیمارستان گفته بودن که شب یلدا حالش بد شده اولش هم فکر کردن سرماخوردگیه شدیده ... دیروز صبح به رحمت ایزدی پیوست و فقط 8 سال داشت خدایش بیامرزد ... سرم درد میکنه ... نمی دونم چرا .
صد و هجدهم 29 آذر 1383 دو ساله شدم ... دو سال از وبلاگ نویسی من هم گذشت اما نمی دونم چی بگم .... فقط تجربه ای بود که الان همه چیزم رو ازش دارم بهترین دوستانم رو و ... عجیبه ؟ آره عجیبه
سه شنبه 10 آذر ماه 1383 صد و هفدهم امروز اومدم یه خورده غر بزنم ... آخه خیلی سرم شلوغ شده .. خیلی زیاد ... 1000 تا کار ریخته سرو از اون ورم امتحانای دانشگاه بیچارم کرده یه هفته ای داریم تو دانشگاه برگزار می کنیم به اسم هفته مهندسی صنایع هزارتا زیر گروه داره که من تو همش باید فعالیت کنم تازه این یکیشه پنجشنبه و جمعه هم مدرسه المپیاده پنجشنبه امتحان تحقیق 2 دارم سه شنبه هفته بعد امتحان فیزیک 2 دارم شنبه کوییز دارم شنبه کلاس مدرسه رو هم باسد برم یه وب سایت باید تا هفته بعد طراحی کنم دو تا پوستر برای هفته صنایع و نمایشگاه جانبیش برای هفته بعد باید مجله مدرسه رو استاد کنم باید مجله انجمن صنایع ایران رو ویراستاری کنم ای خدا برای یه آدمی به ............. من این همه کار زیاده کمکم کنییییییید
شنبه ... سی ام آبان ماه سال 1383 صد و شانزدهم سلام بعد از 2 ماه برگشتم اومدم که بمونم و بازم بنویسم ..نمی دونم شاید برای دل خودم شایدم برای شما ... به هر حال برگشتم ... چند وقتی بود که می خواستم نوشتن رو دوباره شروع کنم اما نمی شد اما امروز بازم متولد شدم و اومدم امروز روز تولد خودمم بود خیلی خیلی راحت 22 سال از عمرم گذشت نمی دونم وقتی به قبل فکر می کنم بعضی وقتها خیلی از خودم شاکی میشم اما خوب بعضی وقتها هم به خودم می بالم در کل ناراضی نیستم خدا را شاکر فعلا که حوشبختیم تا ببینیم آینده چه شود بازم بر می گردم هنوز کلی کار دارم اینجا فعلا یه ذره قیافه اش رو عوض کردم ببینید بعدا چی میشه قربونتون برم ممنون که بهم سر می زنید تولدمم مبارک خداحافظ
بیست و پنج مرداد ماه هزار و سیصد و هشتاد و سه صد و پانزدهم سلام من برگشتم ... یعنی خیلی وقته برگشتم اما حس و حال نوشتن نداشتم این چند وقته بارها خواستم متن آخر و خدا حافظی خودم رو بنویسم اما نه دلم میومد و نه حالش رو داشتم خلاصه تصمیم خودم رو گرفتم .... یه مدتی نخواهم بود حتما بر می گردم یه سری کارایی هست باید تمومش کنم ... الان خیلی ذهنم مشغوله به همه سیر میزنم ... به همه ی همه شاید اگه اتفاق خاصی هم بیافته بنویسم اما مدتی نخواهم بود هفته ی بعد با مدرسه بازم میرم اردو .. اگر خدا بخواهد ... میریم اشفکیس ( اصفهان - شهر کرد - ف رو یادم نیست - کوهرنگ - یاسوج - سمیرم ) اینه دیگه التماس دعا دارم برام دعا کنید ... خیلی هم دعا کنید ... دعا کنید که .... ای خدا ... راستی ... شما هم توی این چند وقته هر حرفی دارید بگید ها .. چون کامنت ها رو می خونم و جواب خواهم داد .... دستم به قلم نمیره ... البته زیاد هم دلتون رو صابون نزنید چون برگشتنم 100 درصده قربان همه تون هم برم خدا نگهدارتون
صد و چهاردهم چهاردهم مرداد ماه هزار و سیصد و هشتاد و پنج سلام اومدم یه عرضی داشته باشم خدمتتون راستش از اینکه نمی تونم به وبلاگ ها سر بزنم شرمنده .. این اینترنت ما روی سایت های Persianblog و Blogsky پروکسی گذاشته و ما رو محدود به وبلاگهای Blogger کرده . ایشالله وقتی برگشتم میرم یه کارت خوب بدون پروکسی می خرم و از خجالتتون در میام . راستی .. دارم میرم شمال :دی با اجازتون فردا صبح عازم شمالیم ودیگه لب ساحل و ... انشالله اگه عمری بود یک شنبه برمیگردیم خوب این اخبار روزانه ... و اما 1- تیم ملی باخت .. نمی دونم تقصیر کی بود ..ااما خوب بازی کردیم و باختیم .. حیف شد .. اما ما ایرانی ها عادت داریم هر وقت یه تیم قوی رو می بریم سریع جو می گیرتمون و ساقهای بچه ها طلایی میشه و برزیل میشیم و ... وقتی هم یه بازی رو می بازیم .. مالدیو آسیاییم و هزار و یک حرف ... این خاصیت ایرانی بودنمونه ها چه تو فوتبال ، چه سیاست ، چه درس و هر کاری که بگی .. نمی دونم کی درست میشیم 2- از همون حرف بالا میشه به این نتیجه رسید که چون معلمامون نقششون رو خوب ایفا نکردن خوب معلومه دیگه .. تا وقتی روی ترب
هفتم مرداد ماه 1383 صد و سیزدهم سلام و من برگشتم جای همه تون خالی ... اردوی 5 روزه مدرسه تموم شد و من برگشتم ... جاتون خیلی خالی بود چون خیلی خوش گذشت . 1- هنوز هم ادمهایی هستند که نمی دونم چی باید در موردشون گفت ... ما با اردوی مدرسه رفتیم اهرود ... پدر یکی از بچه های سال اولی که تازه امسال می خواد وارد مدرسه بشه شاهرود بود . به ایشون گفتیم که از طرف ما با مدرسه سمپاد هماهنگی های لازم رو انجام بده ... وقتی رسیدیم شاهرود گفت که مدرسه پر بود .... 3 روز تمام ما رو خونه خودشون دعوت کرد و نگ مون داشت با بهترین پذیرایی ها ... ما ار خجالت مردیم ... واقعا نمیتونم حرفی بزنم ..فقط باید خدا رو به خاطر وجود همچین انسانهایی شکر کرد . 2- مشهد مثل همیشه خیلی حال داد ...فقط حیف که مدت کمی اونجا بودیم ... جای همه دعا کردم ... و امیدوارم خدا حاجت همه رو بده. 3- وقتی شاهرود بودیم رفتیم یه کوهی به اسم اولنگ ... خوش گذشت .. اونجا حدود 3 ساعت داخل مه بودیم ... توی مه ناهار خوردن و طناب کشی بازی کردن حای میده که نگو ... 4- مشهد هم رفتیم ده اخملد ... آبشاری و بعدش هم جوجه ای زدیم تو رگ
پنج شنبه اول مرداد ماه سال 1383   صد و دوازدهم   سلام به همه خوبین ... خوشین ... خوش میگذره ما راهی شدیم ... دارم میرم مسافرت و این حرفا ... با اجازه و به امید خدا امام رضا ما رو طلبیده و باید بریم دست بوس برام دعا کنید منم برای همه تون دعا میکنم عصر امروز با بروبچه های مدرسه میریم 2 روز شاهرودیم و 3 روز مشهد ... فقط یه نکته سوقاتی موقاتی نخواهید که :دی راستی 28 تیر تولد شیمیکا بود ... بازم تولدش مبارک باشه ..یادم رفت اینجا بگم ... حرف دیگه ای نداریم جز طلب بخشش و حلالیت ... برمیگردم . . انشاالله خدایارو نگه دارتون
بیست و پنجم تیر ماه 1383 صد و یازدهم همگی یه روز با هم دیگه رفته بودیم به گردش عروسک ناز و خوشگلم انگاری بوده سردش گفتم بهش چیزی بپوش حرفمو گوش نکردش حرفمو گوش نکردش حرفمو گوش نکردش هااااپچه .. هااااپچه عروسک من سرما خورد با عطسه هاش سرمو برد عروسک من سرما خورد با سرفه هاش سرمو برد گریه می کرد گرو گر منو نبرین به دکتر منو نبرین به دکتر می گفت گولم میزنین منو آمپولم میزنین مگه که دوست نداری ؟ چرا گریه امو در می آری ؟ من از دکتر می ترسم خوب میشه فردا عطسه ام آمپول و دوا نمی خوام با شما دکتر نمی آم هاااااپچه ..آخ خداااا هاااااپچه یکی به من دستمال کاگزی بده - یه بسته دستمال کاگزی تموم کردی باید بری دکتر گرس بخوری پاشو فسگلی خواننده : چرا
چهارشنبه 17 تیرماه 1383 صد و دهم 1- در شهر راستف نا دانو ( Rastof na danou ) و در خیابان سادوایا ، روی سردر کارگاه سنگ قبر تراشی تابلویی آویزان بود و بر رویش نوشته شده بود : " استادِ کارهای به یاد ماندنی " 2- همه شب وقتی به خواب میروم ، میمیرم و صبح روز بعد وقتی بیدار میشوم ، تولدی دوباره پیدا میکنم . 3- مرگ ، ادامه همان چیزی است که شما اسمش را گذاشته اید " زندگی " 4- دنیا ، بی من و شما هم نفس خواهد گشید .. و چه بسا راحت تر چه قدر به مرگ فکر کردید ... چه قدر حسش کردید ... یا اصلا فکر کردید .. جرات فکر به مرگ رو دارید یا سرتون رو کردید زیر برف و نمی بینیدش ... خود منم به مرگ فکر نمی کنم .. چون اگه به مرگ فکر می کردم شاید آدم دیگه ای بودم ******* امتحانات تموم شد .. نتایج در راهست .. ترجیح میدم فکرم رو آزاد کنم و یه خورده هم که شده از زندگی لذت ببرم ******* یه دوستی داشتم که می گفت 110 عدد مقدسیه ... حالا منم 110 بار نوشتم ... 110 باری که زود گذشت .. خیلی زود ... ******* این چند وقته روزههای خ
تصویر
چهارشنبه سوم تیر 1383 صد و نهم می دونم که گفته بودم تا سه هفته نمی آم .. اما نشد امروز یه مناسبت بزرگه .. باید آپ می کردم ... امروز روز تولد مادرمه مادری که از همه عالم بیشتر دوستش دارم نمی دونم هیچ وقت مثل این یکی دو سال اخیر روز تولد مادرم برام مهم نبوده شاید به خاطر اینه که مادرم مریض بوده خطر و عذاب از دست دادن مادرم رو حس کردم شاید فهمیدم که چه قدر وجود مادر توی خونه آدم چه برکت و چه موهبتیه شاید فهمیدم که چه قدر زندگی برم بدون مادرم سخته الان وقت به بدخلقی هام ، وقتی به اذیت کردنهام فکر میکنم و وقتی به مهربونی هاشون ، به فداکاریشون نگاه میکنم می فهمم چرا توی دین ما گفته اند که حتی یک " اف " هم نگویید ... خلاصه اومدم بگم که خیلی دوستش دارم ... می دونم پسر خوبی نبودم می دونم که خیلی اذیتش کردم اما دوستش دارم مادر جان تولدت مبارک
تصویر
جمعه بیست و دوم سال 1383 صد و هشتم چقدر به تعادل اعتقاد دارید ؟ اصلا فکر میکنید توی زندگیتون تعادل دارید . تعادل می تونه توی همه چیز باشه .. تعادل فکری ، تعادل رفتاری ، تعادل توی همه چیز شده توی زدگی یه اتفاقی دوبار بیفته و شما عکس العمل های مختلف نشون بدید ؟ چند وقتیه اون تعادل نسبی رو هم از دست دادم نمی دونم چه مرگمه ...شاید خیلی ها هم این طوری شده باشن . می دونید یعنی چی مثلا یه زمانی خیلی خیلی کم عصبانی میشدم اما چند وقتیه که اعصابم دست خودم نیست زود جوش میارم .. زود شاکی میشم ... و گاهی کاری میکنم که بعدش پشیمون میشم البته شاید علتش رو هم بدونم ایام امتحانات سر رسید و ما باید بازم قید اینتر نت رو بزنیم البته خیلی ها هم مثل من هستند برای همین تا سه هفته دیگه آپ دیت نمی کنم هم امتحانام تموم میشه هم امیدوارم حالم سر جاش بیاد به هر حال دعا کنید برای من
چهارشنبه سیزدهم خرداد 1383 صد و هفتم فردا سالگرد رحلت اما خمینی است . نمی خوام در این مورد حرفی بزنم ... فقط این رو بگم توی این چند سال جای خالیش خیلی حس میشه مخصوصا وقتی بحث مقایسه بین امام و این میشه فکر کنم همیشه کسانی که می خواستن مثلا از امام دفاع کنند ، بیشتر خرابش کردن ... نمی گم کههمه این کارها داره از روی عمد انجام میشه بگذریم ... از یاد داشت های یک دوشیزه 13 اکتبر بالاخره بخت و اقبال به من هم روی آورده ! باور کردنی نیست . زیر پنجره ی اتاق من یک جوان سبزه و خوش تیپ با چشمانی سیاه و گیرا قرم میزند . پنج روز است که از صبح تا نیمه شب قدم میزند و پنجره ما را نگاه می کند . تظاهر میکنم که برایم مهم نیست . 15 اکتبر از صبح رگبار گرفته . اما اون طفلکی همین طور قدم میزند . به عنوان پاداش وفاداریش ، به او نگاه عاشقانه ای انداختم و بوسه ای برایش پرتاب کردم . با لبخندی فریبنده جوابم را داد ... او کیست ؟ خواهرم فکر می کند که طرف خواطر خواه او شده است و به خاطر او زیر باران خیس میشود . چقدر کودن است ... آخر مگه ممکن است مرد سبزه ای عاشق دختری سبزه شود ؟ ماد
جمعه هشتم خرداد ماه 1383 صد و ششم بسم االه الرحمن الرحیم هنگامی که زمین به سخت ترین زلزله ها بلرزد و از دل خاک بارهای سنگین بیرون آید انسان می گوید زمین را چه شده است و هنگامی که آگاه کردیم مردم را به اخبار حوادث به آنکه به او وحی میکند خداوند در آن روز قیامت ، مردم از قبرهای پراکنده بیرون آیند تا اعمال خود را ببینند پس هر کس به قدر ذرهای که کار نیک کرده پاداش خواهد دید و هر کس به قدر ذره ای عمل زشت مرتکب شده به کیفرش خواهد رسید قرآن مجید - سوره زلزله امروز وقتی زلزله شد ترس عجیبی همه رو گرفت .یاد محشر افتادم . ترسدیم از مرگ .. و از روز قیامت فقط کافی بود بری توی خیابون و مردم رو ببینی . فقط خدا رو شکر که آنقدر ها قوی نبود. آدم این موقع ها میفهمه که چه قدر ضعیفه ... چه قدر ضعیفه من هم یکی مثل همه .. اما حالم خیلی بدتر از همه بود . دیشب ( پنج شنبه شب ) خواب بدی دیده بودم شاید باورتون نشه اما خواب زلزله دیده بودم .. خواب عجیبی بود .. تهران زیر و رو شد .. خیلی ترسیده بودم صبح وقتی بیدار
دوشنبه چهارم خرداد 1383 صد و پنجم زمانی ، هنگامی که داشتم یکی از خویشتن های مرده ام را به خاک می سپردم گورکن پیش من آمد و به من گفت :" از میان همه کسانی که برای به خاک سپردن به اینجا می آیند من تنها تو را دوست می دارم . " گفتم :" تو بی اندازه لطف داری ، ولی برای چه مرا دوست داری ؟ " گفت :" برای آن که همه گریان می آیند و گریان می روند - تنها تویی که خندان می آیی و خندان می روی . " جبران خلیل جبران
دوشنبه چهارم خرداد 1383 صد و پنجم زمانی ، هنگامی که داشتم یکی از خویشتن های مرده ام را به خاک می سپردم گورکن پیش من آمد و به من گفت :" از میان همه کسانی که برای به خاک سپردن به اینجا می آیند من تنها تو را دوست می دارم . " گفتم :" تو بی اندازه لطف داری ، ولی برای چه مرا دوست داری ؟ " گفت :" برای آن که همه گریان می آیند و گریان می روند - تنها تویی که خندان می آیی و خندان می روی . " جبران خلیل جبران
صد و چهارم جمعه 25 اردیبهشت سال یک هزار و سیصد و هشتاد و دو سلام دل و دماغ نوشتن ندارم اصلا . داستان رو روی کاغذ آوردم اما نتونستم تایپش کنم .. دودل شدم که اصلا بنویسمش .... نمی دونم چمه ... انگار معلقم .. معلق معلق ... نمی دونم خاصیت فصل بهاره .. یا چی ... اما حس هیچ یز رو نارم .. گاهی فکر می کنم خودم رو گم کردم ... دارم کارایی می کنم که می دونم اون کارا مال من نیست من دیگه دارم از اون علی سیاهی که بودم در میام نمی دونم چه مرگمه ... خیلی حال خوشی داشتم دیروز نشستم " خانه ای روی آب " رو دیدم... شاید کسانی که دو رو برمم باورشون نشسه ... شاید چون وقتی با بقیه ام از همه شاد ترم .. شاید چون می خندم اما دارم از تو داغون میشم ... به پوچی نخوردم ها .. نه اتفاقا مشکلم اصلا این چیزا نیست .. نمی دونم چمه اگه میدنستم که آدم شده بودم .............. اردیبهشت هم داره تومو میشه .. من اردیبهشت که میشه بیچاره میشم به چند دلیل اول اینکه هرکی وقت کرده توی این ماه به دنیا اومده ( واقعا که ) من این ماه به 6 نفر کادوی تولد دادم دوم اینکه میبینم یه ماه م
یازدهم اردیبهشت هزار و سیصد و هشتاد و دو صد و سوم سلام بعد دو هفته برگشتم .. شرمنده به دلایل زیادی نمی تونستم آپ دیت کنم ... این دو هفته هم اتفاقات زیادی افتاد اما بدترینش همین امروز بود ... من خاطرات زیادی از کودکی تا الان داشتم .. وقتی سال قبل هفته نامه اش رو بست نمی دونستم امسال ممکنه خوش رو هم از دست بدیم .. امروز گل آقا ، کیومرث صابری فومنی بر اثر بیماری خونی درگذشت ... فردا روز معلمه ... شاید وقتی بچه تر بودم با بعضی معلم ها خوب نبودم . نمی فهمیدم یه معلم چی میکشه از دست ما اما الان دارم می فهمم ... واقعا سخته ... روز معلم مبارک .. کاش فقط تبریک نگم و کاش مملکت داران فقط حرفش رو نزنند ... بگذریم اما خبر بعدی اینه که دوشنبه انتحان دارم و هیچ بلد نیستم . دیگه عادت کردم که امتحانات رو گند بزنم ... این هفته نمایشگاه کتاب هم شروع میشه .... حیف که اونقدر ها پول ندارم ... وگرنه کتابای زیادی می خواستم بخرم ... حرف زیاده اما فعلا داستان رو باید تموم کنم ... قسمت سوم به سمت یکی از پلهای شهر میره تا شاید بتونه جای خوابی پیدا کنه و زیر بارون نمونه زیر پل
پنج شنبه 27 فروردین 1382 صد و دوم سلام .. حال شما .. خوبید یه سری مطلب باید بگم که فکر کنم ضروری باشه ... اول اینکه پول تلفن برام اومده 50000 تومن و من خیلی ناراحتم ... دوم اینکه طبق همون پول زین پس من رو کمتر رویت خواهید کرد و من هفته ای یک بار آنلاین میشم و به آپ کردن وبلاگ بسنده میکنم ... سوم اینکه در مورد داستان نمی دونم چرا برای همه این قدر عجیب بود که من همچین چیزی نوشتم اما امیدوارم داستان خوبی باشه و بتونه شما رو به خودش جذب کنه ... چهارم هم این که چند وقتیه یه حس عجیبی دارم .. نمی دونم بی دلیل هی دلم میگیره .. فکر کنم بخاطر هوای بهاره ... اما حس عجیبیه ... پنجم اینکه بسه برید قسمت دوم رو بخونید قسمت دوم از خواب بیدار میشه . دیگه هوا تاریک شده بود و بارون بند اومده بود .. سردرد گرفته بود .. از کشوی میز توالتش قرص میخوره و از اتاق میره بیرون " اومدی بیرون ... " بدون اینکه به حرف مادرش توجه کنه به سمت دستشویی میره و آب به صورتش میزنه " بیخودی ادا در نیار ... عین آدم بیا وسایل شام رو آماده کن ... دختره همچین ادا در میاره انگار چی شده &
دوشنبه هفدهم فروردین 1382 صد و یکم سلام .. خوبید از امروز میخوام یه متنی که شبیه به داسستانه براتون بنویسم تازه این مطلب ها رو نوشتم و بدون اینکه تصحیح یا ویرایشی بشه براتون مینویسم و دقیقا همون چیزیه که توی ذهنم به وجود میاد... امیدوارم اگه غلط املایی و یا دستوریی داشت به بزرگی خودتون ببخشید هنوز اسمی هم براش انتخاب نکردم .... تا تموم بشه با نظر شما و خودم یه اسم هم براش پیدا میکنم ... پس اولین قسمتش رو بخونید .... ممنون میشم به سمت خونه میدوید . بارون مثل سیل در حال باریدن بود و باد شدید آدمها رو از زمین میکند ..هر ازچند گاهی هم صدای رعد و برق دل آدم رو میلرزوند .. با اینکه ساعت 4 بعدازظهر یه روز بهاری بود اما به نظر چندین ساعت بود که خورشید از آسمون رفته بود و هوا رو تاریک و سیاه کرده بود . شانزده سال بیشتر نداشت . توی چهره اش میتونستی احساس خوشبختی رو بخونی . یه روز خوب رو پشت سر گذاشته بود و در پوست خودش نمیگنچید . اما در ته ته نگاهش ترسی هم میشد دید .. خوشحالی همراه با ترس ، خیلی دیر کرده بود. با سه ساعت تاخیر به خونه میرفت .دنبال یه بهونه بود تا بتونه از ت
چهارشنبه 12 فروردین هزار و سیصد و هشتاد و سه ویژه نامه شماره صدم همیشه برام چند شماره خیلی یه جورایی مقدس بود .. نمی دونم شایدم مقدس نشه گفت اما اعداد محترمی برام هستند .. مثل 7 ، 40 ، 100 و 1000 .. که مطمئنم که برای خیلی ها هم همینطوره بالاخره نوبت 100 امین نوشته من هم رسید . تا به خال هم 100 شماره من رو تحمل کردید ... توی این 100 نوشته بارها باهاتون درد دل کردم ... بارها خوشی ها و ناخوشی هام رو باهاتون قسمت کردم ... بارها غر زدم ..بارها چرت و پرت گفتم ...و چند بار هم تصمیم داشتم برای همیشه وبلاگ نویشی رو ترک کنم ... با همه این حرفها اینجا رو دوست دارم ... خیلی هم دوست دارم ... شماها رو هم دوسا دارم و قربونتون هم میرم بسه بریم سر اصل مطلب : عید امسال هفته اولش رو اصفهان بودم ... همه می دونن ... جاتون خالی خوش گذشت و خیلی خفن شلوغ بود ... حتی توی پیاده رو ها جا نود آدم راه بره ... برای همین من همش از پیاده رو ها راه میرفتم :دی اما جدی انقدر مردم چادر زده بودند که خدا میدونه ... توی راه رفتنی 4 تا توریست توی اتوبوس ما بودند ... از شانس بدشون اون وز
دوشنبه 10 فروردین 1382 نود و نهم سلام من برگشتم خسته ام تو قسمت 100 ام کلی حرف دارم .... تا اون موقع قسمت 100 ام یادت نره جسن 100 نوشتگیه وبلاگ بای
تصویر
چهار شنبه 27 اسفند 1382 نود و هشتم سلاو درود فراوان بر شما رعیت اهل نت که هنچنان به دستبوسی ما آمده و نظرگاه ما را پر می نمایید چند صباحی بود که از حال چیزی بر ما نمانده بود و ما کمتر فرصت کتابت و بازدید شما را داشتیم . هرچند پیش خودمان بماند که کارهای دربار و امور تکان دادن دربارمان بسار فجیع بود . حال که صحبت دربارتکانی شد نصیحتی از من گوش جان سپارید و عبرت بگیرید ... و گویند حکما که چون در خانه خودی یک بار دربار تکانی ولی بعد از تاهل بر سه جا تکانه اندازی و آن سه جا دربار شخصی خود و منزل ... دومی، درباردرباران، منزلگاه ام المنزل ( و گاها منزلین ) که بسی فجیع تر از دربار شخصی و سومی دربار مادرتان ... پس حماقت پیشه نکرده و همسر نگزینید مگر آنکه.... خلاصه اش میکنیم تا به دیگر امور نیز برسیم آری فی الحال که 48 ساعه به نوروز مانده گاهاٌ گمانه میزنیم که شاخی بر سرمان رشد میکند .. اینجا در پاتخت که برف باریدن گرفته و هوا سرد گشته ... ما هم مجبور شدیم به منزل دستور فرماییم تا برویم و کرسیجات آورده تا زکام نگردیم و نوروزمان را از بینی مبارک خارج نکنیم ... حکماٌ دوره آخرال
تصویر
دوشنبه 19 اسفند 1382 نود و هفتم سلام نمی دونم دو سه روزیه یه جورایی نوشتنم نمی آد ( حالا انگار وقتی مینویسم خیلی توپ می نویسم!! ) اما اومدم و یه سری خبرهایی براتون بازگو کنم ... اولا اینکه داریم نزدیک عید میشیم و مراسم چارشنبه سوری ... دیگه کم کم دارم کر میشم بس که نارنجک و ترقه تو کوچمون منفجر میشه ... خودمونیم ها .. ماها ایرانیا عادت داریم همه چیز رو به افتضاح بکشونیم دوما اینکه برای عید برنامه چیدیم ... سال نو اصفهانم .. از 29 اسفند تا 11 فروردین .. گفتم از الان بدونین که نمی تونم آنلاین بشم سوما جمعه قرار وبلاگی بود .. من هم رفتم ... اونجا از آشنا ها سالویا رو دیدم .. خاله ریزه هم همینطور .. خیلی های دیگه هم بودن و با خیلی ها هم آشنا شدم ... در کل قرار خوبی بود فقط یه نکته مونده بود ....اونم اینکه اونجا پول جمع کردن تا برای بمی ها کافی نت بزنن ... من موندم کافی نت به چه دردشون می خوره .... چارما یه دوست جدید به وبلاگ نویسها اضافه شدخ ... ویترین آدم فروشی ... برید ببینید چه خبره پنجما .. خوبه گفتم نوشتنم نمی آد وگرنه چی میشد ؟ ششما ... خدا یار و نگه دارتون
چهارشنبه 13 اسفند 1382 نود و ششم سلام 1- عاشورا گذشت ... خوش به حال عاشقانی که توی این روز ها تونستند نظر امامشون رو جلب کنند و رضایت خاطرشون رو بدست بیارن ... اما من همش گناه بودم و گناه و گناه 2- امسال نتونستم " روز واقعه " رو ببینم ... از دست رفت .... نمی دونم چرا این فیلم دلم رو میسوزونه و گریه ام رو در میاره ( شایدم میدونم) 3- امسال نتونستم فیلم رو ببینم چون ظهر عاشورای امسال ما نذری میدادیم ... جای همگی تون خالی ... حاجتمون هم شفای مادرم بود که پس از دو بار عمل قلب حالش بهتر شد ... امیدوارم حال پدر و مارتون همیشه خوب باشه تا احتیاجی به نذر کردن نداشته باشید 4- وقتی خبر بمب گذاری تو کربلا به گوشم رسید دلم لرزید ... آخه داماد داییم و زنش کربلا بودن .... از یه طرف برای کسانی که اونجا شهید شدن دلم میسوزه و از یه طرف میبینم مرگ که حقه .. خوش به حالشون که اونجا مردن ... 5-یه هییت عزاداری میشناسم که فارغ از بقیه هییت ها که بیشتر به قر و فرشون میرسن و فکر همه چیز هستن جز عزاداری ، مراسم خیلی قشنگی راه میندازه ... فکر کنم اصلیتشسون هم جنوبی باشه .. چون وقتی طب
تصویر
ظهر عاشوراست امروز کربلا غوغاست امروز
چهاز شنبه 6 اسفند 1382 نود و پنجم سلام 1- امروز دوستای جدیدی پیدا کردم ...یه جمعی که بچه های خوبی بودن و خوش گذشت ...البته برنامه ریزی این قرار وبلاگی به عهده دوستانه بود ... خیلیجالب بود ...کسانیکه همیشه وبلاگشون رو می خوندم و یا نمی خوندم رو دیدم ... مثلا آزادمرد ... مهسا(همیشه بهار ) ... شلخته ... پیر مرد .... و خیلی های دیگه ..... 2- محرم رسید .... یاد این مطلب افتادم که ما با عزاداری امام حسین می خوایم به چه چیزی برسیم .. هدف که وقت تلف کردن ، پز دادن ، دختر بازی و .... که نیست ( هر چند الان جز این چیزی نمونده ) اما هف اصلی یاد یه واقعه است ... نه به خاطر اینکه اون روز 72 نفرآدم نیک زمین کشته شدند ...نه ( هرچند این هم مهمه ) اما اصل پیامیه که امام حسین برای همه مردم جهان داشت .... اینکه آزاده باشیم ... اینکه ارزش انسانیمون رو به دنیای به این پوچی نفروشیم ..... اینکه جلوی ظلم و ظالم وایسیم حتی تا دم مرگ .... اینکه .... 3- توی این دوره زمونه یزیدهای زیادی میبینیم ... نه فقط تو مملکت خودمون ...تو همه دنیا ..... و اما آدمهای آزاده ی کمی میبینیم ... نه این که
تصویر
تصویر
بیست و نهم بهمن هشتاد و دو نود و چهارم من از عاقل بودن متنفرم THE END بازم میام ...بای
تصویر
بیست و پنجم بهمن 1382 مطابق با 14 فوریه ولنتاین نود و سوم 1- امروز انتخاب واحد بود و من تا ساعت 5 بعد از ظهر داشتم انتخاب می کردم 2- داداشم وبلاگ زده ...البته داداش گوچیکم ....قالبشم من طراحی کردم ...اگه لینک می خواهید برید نظر بدین بهش ...فقط اسمش باحاله ... حسن کچل 3- ولنتاینتون مبارک و ایشالله به پای هم پیر شید 4- ببین حالشو ببر
بیست و دوم بهمن 1382 نود و دوم سلام مطلب زیر نوشته ای است از وبلاگ " شطحیات " که با اجازه آقا محسن نقل قول ایشون رو انجام دادم : ------------------- و مکروا و مکر الله ... قصد نداشتم اينجا را با اينطور نوشته‌ها آلوده کنم. اما عطف به غرضم از راه اندازي اين وبلاگ و احساس بدي که امروز داشتم و گمان اينکه ديگر اين بازي از حد گذشته است و خطرش چيزهاي عزيزتري را تهديد مي‌کند نتوانستم مقاومت کنم. ------------------------------------ آقايان فقها، اکنون که اين نامه را خطاب به شما مي‌نويسم ساعاتي از اعلام نظر نهائي‌تان در مورد بررسي مجدد صلاحيت نامزدهاي نمايندگي مجلس مي‌گذرد و به شما به مانند بسياري از تجربه‌هاي پيشين، تقريبا تمامي مخالفانتان را رد صلاحيت نموديد. اين رفتار را از شما و همفکرانتان زياد ديده‌ام. نتيجتاً چندان برايم شگفت‌آور نيست. اگر بخواهم صفتي بر اين آخرين اقدامتان بگذارم، همانا "شرم‌آور" مناسب‌ترين صفت خواهد بود. يادم ميايد از کودکي، يعني درست زماني که ديدم در آدمهاي دور و برم کساني هم هستند که غيرمذهبي مينامندشان، براي مني که خودم را
نوزدهم بهمن ماه 1382 نود و یک سلام علیکم چند صباحی است در ملک فرمانرواییمان مبحوثاتی بر سر انتخاب وکلای شوری سر گرفته که گاه گاهی نیز به جدل می کشید ... نمی دانستند در مملکت شیران روزانه و مملکت گل و بلبلمان انتخاب لغتی فرنگی است و ما مبارزه ای علیه فرنگشتان داریم که نگذارد هر خر تازه به دوران رسیده ای به این ملک ما راه یابد ... همان که چار سال بودند کافیست ... نمی دانند که ما همه چیز می دانیم ... من خودم دیدم این برادر این آقای خاتمی خودش با دست نا محرمش رفته بود چادر میکشید ... مرتیکه خر بگذریم افاضات کلام حضرت مدظله را دیدید ..... باز بسی جای خرسندی است که حکم حکومتی شان بر مباه بودن خون وکلا تاکید نکرده بود . بی خیال ... برویم سر اصل مطلبمان چند روزی بود دلمان خون بود ..از بعضی رفقا و بعشی نارفقا حال بهتریم و بی خیال همه چیزیم اما شب پیش تفالی زدیم بر شیخنا حافظ و شعری آمد جان من شما بدون اینکه نیت ما را بدانید تعبیرش کنید برایمان بسی سرنوشت ساز و مهم است دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش وز شما پنهان نشاید کرد سر می فروش گفت آسا
سه شنبه 14 بهمن 82 نود اعصابم خیلی خورده خسته ام پول ندارم حال ندارم فردا انتخاب واحد خر خونهاس اعصاب ندارم .. خفه شم بهتره به درک همه چیز به درک
تصویر
یک شنبه پنجم بهمن ماه 1382 هشتاد و نهم السلام علیک یا اهل النت حال شما ... اوضاع بر وفق مراد است انشاله قراری بر این بود که تا انتهای آزمون ها کتابت نکنیم اما دل وامانده ان طاقت نیاورده و بنابر خواست دوستان و شوری که شد عزم بر این گشت تا به کتابت مشغول گردیم فی الحال برای حسن آغاز وصف الحال کنیم و شرح ماوقع نماییم آری آزمونهای مکتبخانه آغاز گشته و ما همچنان به مانند آهوان در برف مانده ایم اولین آزمون که مربوط بود به درس دقیق و خوب نگاه کن همه چیزو متر کن ( آزمایشگاه اندازه گیری دقیق و کنترل کیفیت) نامش لرزه بر اندام نحیفم اندازد چه رسد به آزمونش .... این درس را پاس خواهیم کرد ( تشویق دربار ) دیمین آزمون که همانا پیزیک دیم بود که برای بار دیم اخذ نموده و حذف نمودیم ( تشویق بعضی از درباریان) بس که من شمس ابن ذی الجوشن ( نام اوستاد بود ) ترس داریم و شب آزمون در دلمان "هایر" داشت البسه میشست . لازم به ذکر این نکته بود که فردای آزمون پیزیک آزمون داشیم بس دشوار که همانا آزمون سرشماری شانسی ( آمار احتمالات ) بود که من وجود واحد رختشویی ( این یکی هم نام اوست
بیست و هفتم دی ماه 82 هشتاد و هشتم آســــمون آبیه آســـمون تاریکه آســـمون زخمیه آســـمون ابریه رنــگ من آبیــــــــــه عشق من تـــــاریـــکه قلب من آســــــــمونــیه بارونش خــــونــــیـــه قلب من آســــــــمونــیه بارونش خــــونــــیـــه خـــسته ام از دردی سخت تشـــنه ام به دستی گرم امیدم به پــروازه اشـــــــــــــــک زیباست امیدم به پـــروازه اشـــــــــــــــک زیباست گیتـــارم گریه کـــن دردمو مـی فهمـی سردمه سردمه دیگه تنهایی شاعر رو نمی شناسم
تصویر
بیستم دی ماه یک هزار و سیصد و هشتاد و دو هشتاد و هفتم با درورد و بدرود بر اهل نت و آرزوی خرسندی و بهروزی بر شما آری چرخ ایام چرخید تا مارا بدبخت نماید و ایام الازمون باز گردد و ما را همانند همیشه براین حرف رساند که ای کاش .. ای کاش اهل دربار ما را یاری کنند و مکتبخانه کمی استحاله کرده ما توانیم مطالب را گذرانیم تا خزانه بیش از این تهی نگردد . زین سبب پس از شور فراوان با وزرا و وکلا بر این نتیجه رسیدیم که باید فی الفور خود را به طبیبی سپرده تا دردمان دوا نموده و دوزشی ( بر وزن دوختن ) نموده تا توانیم آزمون ها را سربلند بیرون آییم .... اول چیزی که طبیب بر ما نوشت آن بود که مدتی باید ببندنم بر تخت تا توانم عادت واعتیادمان بر دهکده جهانی و نت را ترک نموده که کاری بس دشوار تر از آزمون مکتبخانه بود اما چون زورش چربیده این مطلب که در حال کتابتم آخرین دست خط ماست که بر شما روا داریم و تا یازدهم بهمن ماه از نظر بعید است تا توانیم آپ نماییم .... اما این عمل هیچ توجیهی بر شما اهل نیست که ما را ترک کنید ... اما چون مطمئنا ما را ترک خواهید کرد رزمایشی بر شما معرفی کنیم تا
تصویر
پانزدهم دی ماه هزار و سیصد و هشتاد و دو هشتاد و شش سلام چند صباحی بود اندر دربار ما رعیت به زبان عامی سخن گفته و رعایت حال ما نکردندی و باعث گشته ز ابهت و جمالاتمان کاسته گردد و موجبات استهزاء اهل منزل گردیم . پس بی خیال حال امت غیور گشته و به زبان خود سخن گوییم و هر که فهمید که هیچ و اگر هم نفهمید تازه همانند خودمان است . اما گوییم از احوالات شخصی برایتان که پس از مدتها بی حوصلگی امروز حوصلمه مان به سر جایش یرگشته و توشه ای نیز به همراه آورده ... آن هم چه توشه ای ... قبضی است به مبلغ 407000 واحد پول مملکتمان که بابت باج و خراج باید فی المجلس به مکتبخانه آزاد پرداخت نماییم ... و از آنجا که خزانه مملکتمان خالی است و دزدان قبلا خالیش کرده بودند ناچار وامی از اجنبیان گرفته و خواب از سرمان گرفته شده دومین توشه که مارا ناراحت کرده و شما را راحت ( پیف) ... سیاهه ی آزمون های مکتبخانه بیدندی که از چندی بعد در شرف آغاز و افتتاح قرار می گیرد ... و باعث شود حظور مبارکمان در نت کمرنگ شده و شما راحت شوید اما چون مشاوران و وزیران گفته اند نت بدون ما به حالت تعطیل است قرار شد در آخ
تصویر
اول ژانویه ساال 2004 میلادی تقربا 11 دی ماه 1382 هجری شمسی هشتم ذیقعده 1424 هجری قمری شش روز از فاجعه بم گذشت .... هشتاد و پنجم سلام ... سال نوی میلادی رو به همه مسیحیان عزیز تبریک میگم البته مسیحی و مسلمان و یهودی و زرتشتی و...نداره به هر حال آغاز یک سال نوست ... ( آخیش بالاخره بعد از مدتی یه تبریک گفتیم ) دوم اینکه این هفته مردم ایران نشون دادن که تو مواقع گرفتاری مهربون ترین آدهمای دنیان ... اما حیف ما ملتی داریم که وقتی گرفتاریم یاد هم میافتیم و .. چه انقلاب ، چه جنگ و حالا هم که زلزله ... همیشه تا نوک دماغمون رو می بینیم .... فقط یه سال از بم که بگذره میبینم که خودمون .. خودمون که الان کلی داریم دل می سوزونیم و گریه می کنیم و کمکشون می کنیم چه کلاهبرداری هایی که نمی کنیم ... لازم نیست حتما طرف مقابلمون بمی باشه ... نه .. آدم که هست .... ماها همون آدم هایی هستیم که سر بحث های چرت و پرت سیاسی سر همدیگه رو می بریم ... یا به خاطر سود بیشتر و مقام زیرآب همدیگه رو میزنیم . عوض بشو هم نیستیم ... 100 سال دیگه هم آدم نمی شیم .. نمی