پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژوئن, ۲۰۰۴
تصویر
چهارشنبه سوم تیر 1383 صد و نهم می دونم که گفته بودم تا سه هفته نمی آم .. اما نشد امروز یه مناسبت بزرگه .. باید آپ می کردم ... امروز روز تولد مادرمه مادری که از همه عالم بیشتر دوستش دارم نمی دونم هیچ وقت مثل این یکی دو سال اخیر روز تولد مادرم برام مهم نبوده شاید به خاطر اینه که مادرم مریض بوده خطر و عذاب از دست دادن مادرم رو حس کردم شاید فهمیدم که چه قدر وجود مادر توی خونه آدم چه برکت و چه موهبتیه شاید فهمیدم که چه قدر زندگی برم بدون مادرم سخته الان وقت به بدخلقی هام ، وقتی به اذیت کردنهام فکر میکنم و وقتی به مهربونی هاشون ، به فداکاریشون نگاه میکنم می فهمم چرا توی دین ما گفته اند که حتی یک " اف " هم نگویید ... خلاصه اومدم بگم که خیلی دوستش دارم ... می دونم پسر خوبی نبودم می دونم که خیلی اذیتش کردم اما دوستش دارم مادر جان تولدت مبارک
تصویر
جمعه بیست و دوم سال 1383 صد و هشتم چقدر به تعادل اعتقاد دارید ؟ اصلا فکر میکنید توی زندگیتون تعادل دارید . تعادل می تونه توی همه چیز باشه .. تعادل فکری ، تعادل رفتاری ، تعادل توی همه چیز شده توی زدگی یه اتفاقی دوبار بیفته و شما عکس العمل های مختلف نشون بدید ؟ چند وقتیه اون تعادل نسبی رو هم از دست دادم نمی دونم چه مرگمه ...شاید خیلی ها هم این طوری شده باشن . می دونید یعنی چی مثلا یه زمانی خیلی خیلی کم عصبانی میشدم اما چند وقتیه که اعصابم دست خودم نیست زود جوش میارم .. زود شاکی میشم ... و گاهی کاری میکنم که بعدش پشیمون میشم البته شاید علتش رو هم بدونم ایام امتحانات سر رسید و ما باید بازم قید اینتر نت رو بزنیم البته خیلی ها هم مثل من هستند برای همین تا سه هفته دیگه آپ دیت نمی کنم هم امتحانام تموم میشه هم امیدوارم حالم سر جاش بیاد به هر حال دعا کنید برای من
چهارشنبه سیزدهم خرداد 1383 صد و هفتم فردا سالگرد رحلت اما خمینی است . نمی خوام در این مورد حرفی بزنم ... فقط این رو بگم توی این چند سال جای خالیش خیلی حس میشه مخصوصا وقتی بحث مقایسه بین امام و این میشه فکر کنم همیشه کسانی که می خواستن مثلا از امام دفاع کنند ، بیشتر خرابش کردن ... نمی گم کههمه این کارها داره از روی عمد انجام میشه بگذریم ... از یاد داشت های یک دوشیزه 13 اکتبر بالاخره بخت و اقبال به من هم روی آورده ! باور کردنی نیست . زیر پنجره ی اتاق من یک جوان سبزه و خوش تیپ با چشمانی سیاه و گیرا قرم میزند . پنج روز است که از صبح تا نیمه شب قدم میزند و پنجره ما را نگاه می کند . تظاهر میکنم که برایم مهم نیست . 15 اکتبر از صبح رگبار گرفته . اما اون طفلکی همین طور قدم میزند . به عنوان پاداش وفاداریش ، به او نگاه عاشقانه ای انداختم و بوسه ای برایش پرتاب کردم . با لبخندی فریبنده جوابم را داد ... او کیست ؟ خواهرم فکر می کند که طرف خواطر خواه او شده است و به خاطر او زیر باران خیس میشود . چقدر کودن است ... آخر مگه ممکن است مرد سبزه ای عاشق دختری سبزه شود ؟ ماد