پست‌ها

نمایش پست‌ها از آوریل, ۲۰۰۴
یازدهم اردیبهشت هزار و سیصد و هشتاد و دو صد و سوم سلام بعد دو هفته برگشتم .. شرمنده به دلایل زیادی نمی تونستم آپ دیت کنم ... این دو هفته هم اتفاقات زیادی افتاد اما بدترینش همین امروز بود ... من خاطرات زیادی از کودکی تا الان داشتم .. وقتی سال قبل هفته نامه اش رو بست نمی دونستم امسال ممکنه خوش رو هم از دست بدیم .. امروز گل آقا ، کیومرث صابری فومنی بر اثر بیماری خونی درگذشت ... فردا روز معلمه ... شاید وقتی بچه تر بودم با بعضی معلم ها خوب نبودم . نمی فهمیدم یه معلم چی میکشه از دست ما اما الان دارم می فهمم ... واقعا سخته ... روز معلم مبارک .. کاش فقط تبریک نگم و کاش مملکت داران فقط حرفش رو نزنند ... بگذریم اما خبر بعدی اینه که دوشنبه انتحان دارم و هیچ بلد نیستم . دیگه عادت کردم که امتحانات رو گند بزنم ... این هفته نمایشگاه کتاب هم شروع میشه .... حیف که اونقدر ها پول ندارم ... وگرنه کتابای زیادی می خواستم بخرم ... حرف زیاده اما فعلا داستان رو باید تموم کنم ... قسمت سوم به سمت یکی از پلهای شهر میره تا شاید بتونه جای خوابی پیدا کنه و زیر بارون نمونه زیر پل
پنج شنبه 27 فروردین 1382 صد و دوم سلام .. حال شما .. خوبید یه سری مطلب باید بگم که فکر کنم ضروری باشه ... اول اینکه پول تلفن برام اومده 50000 تومن و من خیلی ناراحتم ... دوم اینکه طبق همون پول زین پس من رو کمتر رویت خواهید کرد و من هفته ای یک بار آنلاین میشم و به آپ کردن وبلاگ بسنده میکنم ... سوم اینکه در مورد داستان نمی دونم چرا برای همه این قدر عجیب بود که من همچین چیزی نوشتم اما امیدوارم داستان خوبی باشه و بتونه شما رو به خودش جذب کنه ... چهارم هم این که چند وقتیه یه حس عجیبی دارم .. نمی دونم بی دلیل هی دلم میگیره .. فکر کنم بخاطر هوای بهاره ... اما حس عجیبیه ... پنجم اینکه بسه برید قسمت دوم رو بخونید قسمت دوم از خواب بیدار میشه . دیگه هوا تاریک شده بود و بارون بند اومده بود .. سردرد گرفته بود .. از کشوی میز توالتش قرص میخوره و از اتاق میره بیرون " اومدی بیرون ... " بدون اینکه به حرف مادرش توجه کنه به سمت دستشویی میره و آب به صورتش میزنه " بیخودی ادا در نیار ... عین آدم بیا وسایل شام رو آماده کن ... دختره همچین ادا در میاره انگار چی شده &
دوشنبه هفدهم فروردین 1382 صد و یکم سلام .. خوبید از امروز میخوام یه متنی که شبیه به داسستانه براتون بنویسم تازه این مطلب ها رو نوشتم و بدون اینکه تصحیح یا ویرایشی بشه براتون مینویسم و دقیقا همون چیزیه که توی ذهنم به وجود میاد... امیدوارم اگه غلط املایی و یا دستوریی داشت به بزرگی خودتون ببخشید هنوز اسمی هم براش انتخاب نکردم .... تا تموم بشه با نظر شما و خودم یه اسم هم براش پیدا میکنم ... پس اولین قسمتش رو بخونید .... ممنون میشم به سمت خونه میدوید . بارون مثل سیل در حال باریدن بود و باد شدید آدمها رو از زمین میکند ..هر ازچند گاهی هم صدای رعد و برق دل آدم رو میلرزوند .. با اینکه ساعت 4 بعدازظهر یه روز بهاری بود اما به نظر چندین ساعت بود که خورشید از آسمون رفته بود و هوا رو تاریک و سیاه کرده بود . شانزده سال بیشتر نداشت . توی چهره اش میتونستی احساس خوشبختی رو بخونی . یه روز خوب رو پشت سر گذاشته بود و در پوست خودش نمیگنچید . اما در ته ته نگاهش ترسی هم میشد دید .. خوشحالی همراه با ترس ، خیلی دیر کرده بود. با سه ساعت تاخیر به خونه میرفت .دنبال یه بهونه بود تا بتونه از ت