پست‌ها

نمایش پست‌ها از اوت, ۲۰۰۳
شصت و دوم هشت شهریور هشتاد و دو سلام سلام سلام ...خوبین برو بچ ...چه خبرا .... من امروز شارژ شارژم ...جتون خالی امتحان داشتم ...امان از ترم تابستون و امتحاناش .. خوشبختانه میافتم با نمره تک !!! :دی یه چند روزی نبودم و داشتم "روش تولید " می خوندم . تاثیری هم نداشت . این تازه اولیش بود و چهارشنبه امتحان " تئوری " دارم . دعا کنید این یکی رو بپاسم !! بریم یر اصل مطلب 1- ممنون از اینکه نظر میدید و منو خوشحال میکنید 5/1 - رسیدن ماه مبارک رجب مبارکتون باشه 2 - مثل اینکه کار قبلی کلی طرفدار داشته ... پس خوشوقتم 3- بنابر قبلی امروزم یه دوست رو معرفی میکنم .. یکی از بروبچ و رفقای چندین و چند ساله که بیشتر از یه ساله که وبلاگ داره و به ما نگفته بود :)) نمی دونم چرا .. اما وقتی فهمیدم وبلاگ داره دیدم که بابا دمش گرم...سابقه داره خفن سابقه دار ... اسم وبلاگش هم شطحیات بیده و بسی باحال مینویسه ...ببینید حتما ببینید ...راستی این آقا محسن ما تازه از مکه برگشته و کلی حاجی شده ... خوش به حالش بسی خ
شصت و یکم امروز می خوام یه کاری بکنم و دوستایی رو که لینکیدم معرفی کنم هم بقیه باهاشون آشنا بشن و هم خودم !!!!!! خوب از بالا شروع میکنم و لینک هلم رو معرفی میکنم .... روز آخر : این اولین داستانیه که من نوشتم ... چند روز دیگه دومیش رو هم اضافه میکنم داداشیم گل ممد : داداشی گلم که تنها مشکلش لنگی بودنشه ...همین اونهایی که نمی نویسند باراني بايد تا که رنگین کمانی برآید : سارا خانم که می نوشت و ما میرفتیم پیشش مهمونی ...یک دفعه تصمیم گرفت ننویسه ... اما بالاخره منصرف شد و دوباره می نویسه .. البته با اسم جدید .. وبلاگ قبلیش رو یه نفر حذف کرده پويان : من به وسیله این بشر با پدیده وبلاگ آشنا شدم .... موجودی بس بلند مرتبه و باحال ..البته ماشینش دوس داشتنی تره :دی کسی که بس غر زد غراش تموم شد و مجبور شد وبلاگش رو تعطیل کنه ... اما حیف که تو دانشگاه هنوزم غر میزنه سعيد ايزو 9002 : نمی دونم چرا نمی نویسه ...اما از وقتی مطلب آدامس رو نوشت بایکوت شد ...آخی شلمن : منصوره خانم از باخال ترین وبلاگ نویسهایی بود که 4 5 تا وبلاگ رو رو انگشت کوچیکش می گردوند
شصتم امروز و دیروز روز مادر بود ... می خوام در این مورد یه چیزایی بگم .. یه درد دلهایی بکنم هیچ سالی مثل امسال برای من روز مادر به معنای واقعیش روز مادر نبود .... نمی دونم ما ها همه عادت داریم که یه اتفاقی ما رو بیدار کنه و تا وقتی چیزی رو داریم یا کسی رو داریم قدرش رو ندونیم و بعد از اینکه همه چیز تموم شده شروع به افسوس خوردن می کنیم .. سال پیش سال خوبی نبود ..برای من اصلا سال خوبی نبود ... هشت ماه مریضی مادرم به من درسهای خیلی خیلی زیادی داد که شاید اگر این اتفاقات نمی افتاد هیچ وقت درس نمی گرفتم . سال قبل سالی بود که مادرم تا مرگ رفت و برگشت و اون موفع بود که من ...وقتی بیمارستان بود ... دوریش رو .. کمبود محبتش رو ... و کاستی های خیلی خیلی زیادی رو حس کردم تازه فهمیدم چه قدر به مادرم وابسته ایم ... تازه فهمیدم و تازه درک کردم که چه موهبتی خدا بهمون داده و به چشمم نمیاد سال قبل وقتی مادرم تو کما بود و دکترا گفته بودن مادرم فقط 10 درصد تا صبح فرداش زنده میمونه تمام غم های دنیا سراغم رو گرفت نمی دونستم چی کار باید کرد ... باید یقه کی رو میگرفتم ... نمی دونم چه حالی داشتم
پنجاه و نهم پنج شنبه 23 مرداد سلام خوبید من که خوبم اما نه مثل همیشه بابا من چه قدر سوتی ام چهارشنبه ای قرار وبلاگی بود .... منم از قبل تصمیم داشتم برم ... وایی 2 ساعت فقط داشتم دنبال پارک میگشتم ... نمی دونید وقتی رسیدم از خستگی داشتم میمردم اما تجربه جالبی بود خیلی ها هم که دلم می خواست ببینم تونستم ببینم و خیلی ها رو هم نتو نسیت ببینم از کسانی که دیدم میشه به پاپیون ... شمیمکا ... پسر ایرونی ... نیما وی سی .... سار ا (آنسوی اقیانوسها) ... ماجراهای من .... داداشش ( یادداشتهای شب ) دیگه ..... ستاره آی ستاره و خیلی های دیگه اشاره کرد ... به هر حال جالب بود اما بگم از سوتی هایی که دادم نمی دونم من چرا این جوریم ... سوتی هایی میدم .، کارهایی می کنم که به بقیه بر می خوره با اینکه هیچ نیتی ندارم و اصلا آدمی نیستم که دلم بخواد کسی رو ناراحت کنم ... اما خوب از دهنم می پره و بعضی وفتها هم که گیج میزنم و به قول بعضی ها اسکلی خونم میره بالا ... خلاصه از اتفاقاتی که افتاد این بود که یادم نیست که کی منو صدا زد که بیا اینم سارا ..منم با یه خانمی که شدیدا ایرانی لباس پوشید
پنجاه و هشتم سلام :O:Oامروز قسمت آخر این داستا نه رو می نویسم ... نمی دونم چرا بعضی ها فکر کردن این داستان حقیقیه : اما نه بابا این همش تراوشات ذهن من بید و چون به قول یه نفر که می گفت که تخیلاتم قویه !!!!!! اما بگذریم یه دوستی داشتم که رفت .. رفت کشورش و تا سال دیگه نمی بینمش ... هنوز یه روز نگذشته دلم براش تنگیده ....آخیییییییی بیچاره دلم !!!!!! بسه بریم یراغ داستان ! جوان شمشیر بلند کرد و بر سینه دختر فرود آورد درد عمیقی تمام وجود دختر را در بر گرفت . و دختر از حال رفت در این حال تمامی راه ،کسانی که با اونها آشنا شده بود .. حرفهای پیر ... مادرش ، پدرش همه و همه .. خاطرات کودکی دوستانش رو همه از جلوی چشمانش رد شدند ... دنیا سفید سفید شده بود همه جا سفید بود و غرق در این عالم شد .... سبکِ سبک با این که چشماش رو بسته بود همه جارو سفید میدید و تاریکی هیچ جا وجود نداشت بعد از مدتی تصمیم گرفت که چشمانش رو باز کنه کمی از این حالت می ترسید اما فهمید که راه خورشید رو درست صی کرده همه جا نور بود چشمانش رو آروم باز کرد در راهروی باغ بود ..همون جایی که میعاد گا
پنجاه و هفتم جوان با غذا و دسته گل مریمی رسید . دختر قصه ما که شک زده شده بود با اصرار او دسته گل را پذیرفت بویید کم کم احساس خواب آلودگی کرد .... و بی هوش شد وقتی به هوش آمد خود را در بیابانی بی آب و علف بدید .... خورشید را یافته بود با این که ترسیده بود به سمت خورشید به راه افتاد . مدتی گذشت و اسبی یافت بر آن سوار شد ... و به سمت خورشید به راه افتاد ... از دور سواری را دید به سمتش رفت تا بتواند از او راه را بیابد . نزدیک که شد بدید همان جوان که بدو اسب داده بود سوار بر اسب است از او پرسید : مرا چه شده است من در اینجا چه میکنم ... جوان گفت : ندانم و من نیز به دنبال تو بودم تا بدانم چه شده . گفت راه کدام است گفت : به سمت خورشید برو دختر گفت : هر چه می روم نمی رسم .. خسته شدم ... شما چه چیز را از من پنهان می کنید جوان گفت : تو بدنبال کسی هستی که او نیز بدنبال توست ... سالهای سال است که بدنبال توست دختر گفت : کیست او ؟ نشانش بده ! جوان گفت : کسی است که بر تو اسب آورد ...بر تو گل آورد ... سالهای سال است که بدنبالتم ای ستاره سهیل دختر به یاد کلام پیر دانا افتاد که
پنجاه و ششم دخترک از بندر عباس به سمت دیار ایرانیان به همراه برادر و زیدش به راه افتادند و دختر با قلبی آکنده از احساس و تنهایی ... که تنهایی اش با همراهانش کم نمی گشت و پسر ایرانی تنها کسی بود که می توانست او را نجات دهد ... با درشکه ای عاریه به سمت پایتخت دیار پهلویان راه افتادند ... جاده هایی بس نا هموار در پیش رو داشتند و راه دراز بود . برادر را گفت که این دختر در طمع اموال پدریمان طرح رفاقت بدو ریخته اما عقلش کور شده بود و دلش مسحور ... حرف خواهر نپذیرفت واین باعث نزاعی در این بین گشت تا آنکه تهدید به بازگشت نمودند ...اما دل خواهر کوچک تر از آن بود که تحمل دوری از یار داشته باشد . پذیرفتندی و به راه افتادندی در راه به شهری رسیدند که آنرا شیراز نامیدند ... شهر شاعران و عاشقان پرسید که داناترین فرذ شهر کیست ... مردی را معرفی کردند که در علم و تقوا شهره خاص و عام بود ... پرسید او را که آیا در این بلاد فردی با این مشخصات شناسد ... عالم پرسید : بهر چه آمده ای ؟ گفت : بهر دلم ... گفت : برای دل باید بهای گزافی پرداخت !! آمادگی داری ؟؟ گفت : جان عاشق در کف دستش است و چه چیز گر