شصتم

امروز و دیروز روز مادر بود ...
می خوام در این مورد یه چیزایی بگم .. یه درد دلهایی بکنم
هیچ سالی مثل امسال برای من روز مادر به معنای واقعیش روز مادر نبود .... نمی دونم ما ها همه عادت داریم که یه اتفاقی ما رو بیدار کنه و تا وقتی چیزی رو داریم یا کسی رو داریم قدرش رو ندونیم و بعد از اینکه همه چیز تموم شده شروع به افسوس خوردن می کنیم ..
سال پیش سال خوبی نبود ..برای من اصلا سال خوبی نبود ... هشت ماه مریضی مادرم به من درسهای خیلی خیلی زیادی داد که شاید اگر این اتفاقات نمی افتاد هیچ وقت درس نمی گرفتم .
سال قبل سالی بود که مادرم تا مرگ رفت و برگشت و اون موفع بود که من ...وقتی بیمارستان بود ... دوریش رو .. کمبود محبتش رو ... و کاستی های خیلی خیلی زیادی رو حس کردم
تازه فهمیدم چه قدر به مادرم وابسته ایم ... تازه فهمیدم و تازه درک کردم که چه موهبتی خدا بهمون داده و به چشمم نمیاد
سال قبل وقتی مادرم تو کما بود و دکترا گفته بودن مادرم فقط 10 درصد تا صبح فرداش زنده میمونه تمام غم های دنیا سراغم رو گرفت نمی دونستم چی کار باید کرد ... باید یقه کی رو میگرفتم ... نمی دونم چه حالی داشتم حتی نمی تونستم گریه کنم ... میدونید من نزدیک دو هفته قبل ترش به اصطلاح شکست عشقی داشتم و فکر می کردم بدبخت ترین آدم دنیام ... اما وقتی این اتفاق افتاد فهمیدم که اون مسئله در برابر مادرم قطره ایست در برابر دریا
اون موقع بود که به خدای خودم میگفتم مادرم رو برگردونه .. دیگه باهاش بلند حرف نمی زنم ... دیگه غر نمی زنم ... حرفهاش رو گوش میکنم ... دستاش رو می بوسم ... فقط می خواستم مادرم زنده بمونه
راستی تاحالا چند بار سر پدر و مادامون داد زدیم ...چند بار باهاشون تند رفتار کردیم ... خودمونیم چند بار تو دلمون بهشون فحش دادیم .....
پشتم میلزه ...
وقتی میشنوم که حتی گفتن "اوف" به پدر و مادر بدترین کار دنیاست
خدا مادرم رو بهم بر گردوند ...مادرم هشت ماه درد کشید و تحمل کرد ..شاید وقتهای زیادی می فهمیدم که قلبش درد میکنه اما طوری رفتار میکرد که ماها ناراحت نشیم .... توی اون حال که تازه به هوش اومده بود اولین سوالی که کرد این بود که به داداشم گفتیم یا نه ( آخه من داداش کوچیکم نجف آباد میره دانشگاه و اون موقع تهران نبود) میگفت نگید بچه ام ناراحت میشه
یا اینکه می پرسید این چند وقته چی خوردیم ... سرو وضعمون رو مرتب می کرد و به من میگفت با این قیافه نرو دانشگاه بابا ....
نمی دونم شاید همه این ها عادی باشه و روزی صد بار از مادر و پدر هامون بشنویم و بهش دقت نکنیم ! اما اون موقع من تازه می فهمیدم ...
امید وارم که سایه مادراتون رو سرتون باشه
نمی دونم چی باید بگم .. یا چه جوری به مادرم بگم که عاشقشم
چه جوری بگم که قدر مادراتون رو بدونید ... تروخدا قدر مادراتون رو بدونید ...
به خدا بدرفتاریشون ... گیر دادناشون ... چمیدونم دعواکردنشون هم شیرینه
خدا حفظشون کنه همه مادرها رو ... ایشالله ماها هم بتونیم یه ابسیلون از کاراشون رو جبران کنیم
ای کاش ....
آخر سر بگم که مامان دوست دارم .... من رو ببخش اگه بدخلقی کردم ... منو ببخش اگه حرفتو گوش نکردم ... منو ببخش برای همه کارایی که تو نمی خواستی و من انجام دادم
مامان 100000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000 تا دوست دارم

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

التماس دعا

یک صد و هشتاد