پنجاه و ششم

دخترک از بندر عباس به سمت دیار ایرانیان به همراه برادر و زیدش به راه افتادند و دختر با قلبی آکنده از احساس و تنهایی ... که تنهایی اش با همراهانش کم نمی گشت و پسر ایرانی تنها کسی بود که می توانست او را نجات دهد ... با درشکه ای عاریه به سمت پایتخت دیار پهلویان راه افتادند ... جاده هایی بس نا هموار در پیش رو داشتند و راه دراز بود .
برادر را گفت که این دختر در طمع اموال پدریمان طرح رفاقت بدو ریخته اما عقلش کور شده بود و دلش مسحور ... حرف خواهر نپذیرفت واین باعث نزاعی در این بین گشت تا آنکه تهدید به بازگشت نمودند ...اما دل خواهر کوچک تر از آن بود که تحمل دوری از یار داشته باشد . پذیرفتندی و به راه افتادندی
در راه به شهری رسیدند که آنرا شیراز نامیدند ... شهر شاعران و عاشقان
پرسید که داناترین فرذ شهر کیست ... مردی را معرفی کردند که در علم و تقوا شهره خاص و عام بود ... پرسید او را که آیا در این بلاد فردی با این مشخصات شناسد ...
عالم پرسید : بهر چه آمده ای ؟ گفت : بهر دلم ... گفت : برای دل باید بهای گزافی پرداخت !! آمادگی داری ؟؟
گفت : جان عاشق در کف دستش است و چه چیز گرانبها تر از جان
عالم که به حقانیت درد دلش ایمان آورده بود گفت کسی نداند که او کجا باشد اما بدان او در جایی است که یارانش را اندوه نباشد ... هر آن وقت که بدو نزدیک باشی دلت آرام باشد و اطمینان یابی ...اما بدان چون گرگ صفتانی زیادی در راهند و تو باید خود او را یابی بدان که جوان ایرانی را با آزمونی خطیر آزمایش چون از این آزمایش را نیز سر بلند بیرون آمد بدان که یارت را درست یافته ای . و گرنه بازهم باید بگردی ... آنگاه کاغذی بدو داد
دختر درس گرفته از پیشش بیرون آمده و به سمت طهران به راه افتاد
شنیده بود در آن حوالی سرزمینی بود که در آن شهر همگان سفید پوشند . و هر آنکس که به دنبال معشوقه خود است در این شهر رود ...اما هر کس که عشقش حقیقی نبود کور شود و تا آخر عمر نابینا گردد ... برادر و زیدش بدو گفتند که حماقتی بزرگ است اما دختر به سوی شهر به راه افتاد ... و برادرش او را ترک کرد
به شهری رسید همگان سفید پوش و از قضا همگی کور ... ترسی به دلش راه افتاد که تا به حال هرگز چنان ترسی را تجربه نکرده بود .... کسی پرسید که چرا همگی کورند ... گفتند که هر آنکس که دچار هوس باشد و نه عشق به این سر نوشت دچار گردد .. دختر گفت که چه کسی آنانرا کور کرده است ... گفت باغی بود در میدان اصلی شهر که هر آنکس که دلداده خود را خواهد در آنجا یابد و اگر دلدادگیش دروغین بود بیهوش گردد و چون به هوش آید کور باشد .
دختر به یاد حرف عالم شیراز افتاد که اگر به معشوقه اش نزدیک بود دلش آرام است اما اکنون در دلش آشوبی بود وصف نشدنی ...با این حال تصمیم گرفت این باغ را نیز آزمایش کند ...
باغی بزرگ با دیوار های بلند ...به طوری که چیزی از درونش معلوم نبود . با دربی بزرگ ... درب را باز کرده و وارد راهرویی باریک و طولانی گشت .. بعد ارز آن به نوری عظیم رسید .. باغی با درختان بلند و سبز ..تاکنون باغی بدین زیبایی ندیده بود .... همان موقع سواری آمد .. جوانی زیبا روی که به همراهش اسبی بود ..گفت : این اسب از آن توست هر کجا خواهی برو ... دخترک اسب را گرفت و پرسید .. وعده گاه دلدادگان را می خواهم پسر گفت به سمت خورشید برو
دختر هر چه کرد خورشید را نیافت در پشت برگهای درختان گمشده بود ... به هر حال به سمتی به راه افتاد ....بعد از مدتی قلعه ای سپید در آن هویدا گشت ... نزدیکتر که رفت دختران و پسرانی دید که به معاشقه و گفتگو مشغولند ...از آنان پرسید که دیار دلدادگان همینجاست؟ جوانی پرسید دلداده ات نامش چیست ... گفت ندانم ..اما دانم که خصوصیاتی چنین دارد .... گفتند به سمت خورشید برو ...گفت : خورشید را نبینم ... راه خورشید کدام است ؟ اما کسی جوابش نداد و هر کس به کار خود مشغول شد .
باز هم به راه افتاد ..دوباره جوانی را که اسب بدو داده بود بدید ... پرسید .. خورشید کدام طرف است ..
جوان گفت بر ترک من نشین
دخترک بر ترک اسبش نشست و به راه افتادند ....پسر گفت که کسی که به دنبالشی چگونه جوانیست ... دختر در وصف او سخن گفت.... چند روزی در راه بودند ....دختر خسته شده بود اما جوان بتاخت میرفت ..دختر گفت جایی نشینیم تا استراحت کنیم
جوان کنار رودی ایستاد ... فرشی پهن کرد و گفت روم تا آذوقه بیاورم
دخترک نشست ... چند ساعت بعد جوان با آذوقه و یک شاخه گل آمد



میگم یعنی بعدش چی میشه !!!!!!

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

التماس دعا

یک صد و هشتاد