پست‌ها

نمایش پست‌ها از 2020

تغییر

همیشه هم تغییر رو دوست داشتم هم چالش های مختلف برای خیلی از کسایی که ازم پرسیدن چرا رفتی کرمان باورش سخته اما از مهم ترین دلایلش چالش و تغییر بود اما الان بعد این چند سال، همه اتفاقاتی که افتاده و فشار روانی ای که داشته.. نمیخوام ادا در بیارم اما خسته ام تغییر دوباره شرایط خسته می کنه و آینده  نامعلوم و گنگ و تصمیم گیری هایی که اثر بزرگی روی تو میگذاره همه‌ی این خستگی ها اثر میذاره به قولی نمیتونم تفکیک قائل شم!  وقتی حالم بد بشه گودرز و به شقایق ربط میدم حساسیتم میره بالا و منِ خر اشکم در میاد شاید می‌ترسم نمی‌خوام  اماده ی تغییرش نیستم رفتن از کرمان خیلی چیزها جا می‌مونه اینجا که نمی‌خوام بمونه و بعد می‌ترسم ترس از اینجا بدون من شاید برای همه بهتره! شاید خوشحال تر هم باشن همه فعلا که کاری از دستم برنمیاد! مونده خودم و خودم و انتظار برای روزهای آینده‌ی نامعلوم

قسمت

زندگی ادم‌ها قبلا جایی نوشته شده یعنی امیدوارم بخش زیادیش این طور باشه این شکلی آروم تریم اینکه بندازیم همه مسئولیت ها رو گردن چیزی به اسم قسمت و ... خودم قبلا خیلی بر تلاش و فکر و مسئولیت خودم تاکید داشتم اما این دوسال دیدم هیچی نیستم هیچ یه اتفاق به احتمال یک در میلیون! رید به همه چیز و گفت هیچ‌کاره ای الان بعد دوشب استرس و بدحالی، بعد ترس و گریه، گفتم اخیش که رد شد پی نوشت: من عاشق بچه بودم و هستم دوست داشتم دو یا سه تا بچه میداشتم قسمت نذاشت و نمیذاره بعد کرونا میرم وازکتومی

حس و حال

همیشه نوشتن، حرف زدن و شنیدن آرامش داده بهم نوشتم، حرف زدم و آرام شدم تهش چیزی عوض نشده و نمیشه ها اما همین که میاری بیرون مغزت، خودش کلی خوب می کنه حالت رو انگار می دونی چی هست فکر و خیال نمی کنی  و حالت خوبه!  از وقت های خوبمم باید بنویسم!  از حس های خوب که بدونم همیشه همه چی نگرانی نیست!  به قولی ضمن احترام به همه نگرانی ها و فکر کردن بهش! مگه چندبار قراره زندگی کنیم! چند بار این لحظه ها رو دارم که بخوام همه اش رو با چیزی که هنوز نشده ناراحت کنم. و دوست دارم بخونم! بشنوم
از سال ۸۱، همیشه این بغض موقع تحویل سال می‌ترکه  و اشک و ارزو می‌ریزه زمین امیدوارم سال ۹۹ به کوفتی ۹۸ نباشه هرچند از ۹۶ هیچ سال خوب نیست 😞

عید

بیست و هشت اسفند، ساعت 5 عصر تنها تو دفتر شرکت، وسط کرونا، دارم روی فرمول و استاندارد های کمیته اشل کار می کنم!  کاری که تهش میشیم چوب دو سر طلا! مثل ارزیابی ها و پاداش و ... 2 روز دیگه هم عیده! عید قرنطینه ای و عید تنها! برای منی که عاشق مهمونی و دورهمی و .. خیلی سخته! اما این چیزی که از ملت می بینم، قطعا و قطعا بعد از عید خیلی بدتر از الان میشه این سیل کرونا و نگرانی هر روز بابت همه ی عزیزان نگرانی بابت اینکه سالم بمونن نگرانی بابت اینکه خودمون سالم بمونیم! که اگه نمونیم! کی مراقب رضا باشه! تا خوب بشیم

خواب

خواب دیدن همیشه برام عجیب بوده و هست خیلی وقت ها از رو خواب هایی که میبینم پی به حس درونیم می‌برم الان ساعت ۵:۳۲  صبح جمعه ۱۶ اسفند خواب دیدم، در خواب عصبانی شدم و ناراحت (حتی موضوعش در بیداری هم البته عصبانیم می‌کنه) با تپش قلب شدید بیدار شدم و الان می‌بینم درسته برای مدت طولانی است که  عصبانی ام  ناراحتم از مملکت، از برخی دوست نماها، از خودم

کرونا

با هر سرفه، با هر عطسه از عزیزانم، دلهره و استرسی می گیرم که خدا می دونه متخصص فکرهای چرت و پرت ام نشستم حساب کردم اگر برسه به قحطی، باید برای دوماه چه قدر مواد غذایی و آب داشته باشم چقدر باید لوازم ضروری داشت خدا رحم کنه

بهشت زهرا

رفتیم تهران بعد نزدیک دوسال رفتم پیش بابا دلم خیلی تنگ شده بود رفتم و گریه کردم، آروم شدم خوب بود فقط داشتم گم می کردم! داشت یادم میرفت بابا رو کجا جا گذاشتیم 😓 روز خوبی بود

تحمیل

آرشام ارشیا شایان  و... این ها فقط اسم هایی است که به خاطر خودخواهی و تحمیل حتی تا الان نگفته بود بهم مجبورش کردم بیاد کرمان مجبور کردم بچه دار شیم و اسمش رو رضا بزاریم لعنت به من

گریه کردم

یه دل سیر گریه کردم دختر یکی از همکاران نقاسی از عکس رضا کشیده برامون از روی محبت بازش کردم گوش راست و نداشت اوار غمش رو من و مریم ریخت من هم که آمادگیش و داشتم گریه کردم گریه کردیم گریه کردیم

خوابم میاد

انرژی‌ای که خوب نشون دادن و خوش اخلاق بودن ازم می‌گیره خیلی زیادتر از اونیه که فکرش و می‌کردم حالم بده انقدر بد که انرژی ندارم می‌خوام که به خودم بقبولونم که همه‌ی آدم‌ها همین اند شاید حتی خودم تا منفعتی داری دورتند وقتی نداری نیستند و من بی‌مصرفم یک مجری ساده و بی‌اثر که کسی دوستش نداره خاک بر سرم که محتاج دوست داشته شدنم خاک

توقع

نمی‌دونم شاید آدم متوقعی‌ام، شاید من رفتارم بدتر بوده از بقیه، شاید اشتباه فکر می‌کنم! شاید اگر موقعیت معکوس بود من‌ هم همین‌طور رفتار می‌کردم اما توقعی که از دوست و آشنای ۲۵ ساله، ۱۵ ساله و .. داشتم این بود در پریشان‌حالی باهات حرف بزنه، پیگیرت باشه، سعی کنه حالت رو خوب کنه اما برخی رفتارشون حتی احوال پرسی هم نداره! بیشتر انکاره وجود حال بده اگر براشون دوست بودم، دوستی که ارزش‌مند بود، فکر می‌کنم جور دیگه بود رفتارها اینه که می‌گم دوست هیچ کس نیستم! 

دختر

دیروز پرستار رضا، با بستن دو تا کش به موهاش عزیز دلم رو شبیه یه دختر کرده بود، رضای قشنگم رضای جانم  الحق بهش هم میومد این مسئله ذهن من و درگیر کرد وقتی رضا به دنیا اومد، وقتی ما با این حجم از اندوه و ناامیدی مواجه شدیم، وقتی همه‌ی زندگی و فکرمون شده آینده‌ی رضا چند اتفاق افتاده اینکه ما امادگی داشتن بچه‌ی دیگه‌ای نداریم اینکه رضا به خاطر ما تا اخر عمر تنهاست اینکه ما آخر عمر تنهاییم اینکه از داشتن دختر حتما محرومیم  و ... کاش رضا ما رو ببخشه کاش ببخشه

ندانستن

یه چیزایی رو آدم نباید بدونه یه چیزایی و نباید بشنوه یه چیزایی رو نباید بفهمه اما وقتی فهمید، وقتی شنید، وقتی دونست دیگه برگشت نداره میشه به حس بد بینی، برداشت همیشگی همه ی اتفاقات بر اساس همون دونسته ها! و همون شنیده ها

حرف

گاهی فکر می‌کنی حرف زدن آرومت می‌کنه گاهی فکر می‌کنی حرف زدن سبکت می‌کنه اما کسی و نداری که باهاش حرف بزنی اگرم داری وقتی هست حرف نمی‌زنی کسی که حاضره حرفت و گوش کنه برات عزیزه و نمیخوای حرف زدنت ناراحتش کنه بعد بداخلاق می‌شی با بداخلاقی ناراحتش می‌کنی بعد این سیکل تکرار می‌شه بدگمان می‌شی بدبین می‌شی دنبال بهونه می‌گردیو همه جا سیاه میشه پی‌نوشت: وقتی هم دوستی هست که باهاش حرف بزنی، اون لحظه، اون زمان همه چی خوبه یکی از دلایل حرف نزدن همینه

ما را به سخت جانی خود این گمان نبود

وقتی به این دوسال و اندی فکر می کنم، سنگینی عجیبی رو سینه ام حس می‌شه رضا هر روز داره بزرگ تر میشه، هر روز شیرین تر میشه و دلم می سوزه که چرا ای کاش هیچ چیز این جوری نبود ای کاش من اصرار برای بچه دار شدن نداشتم ای کاش  نمی دونم اگر بزرگ بشه و بپرسه چرا! چرا من به دنیا اومدم، چرا با این شکل ؟ چرا گذاشتین این اتفاق بیفته!

مهاجرت

نزدیک به چهار ساله که کرمان زندگی می کنم چهارسالی که خیلی چیزها توش اتفاق افتاد زندگی اینجا هم خوبه هم بد خوبه چون زمان آزادتری داری، دغدغه ی کمتری داری مخصوصا تو مسائل کاری، بیشتر کنار خانواده ای و ... بده چون تنهایی هیچ کس و نداری در تئوری میشه با افراد جدید ارتباط گرفت و دوست شد و ... اما در عمل مشکل از اون‌جا شروع میشه که به عنوان مدیر یه سری آدم از تهران اومدی کرمان! ته تهش مدیرشونی، اونم مدیری از پایتخت فرستادن بالاسرشون کارشم hr و .. نه اون‌ها راضی میشن دوستت باشن نه میپذیرنت، نه صمیمیت پیدا می کنن دشمن بودن باهات هم که از پیش‌فرض هاست(نه برای همه) اما دوستی باهات یه امر مکروهه بین شون حتی اگر باهات دوستی کنن، بیان خونت محرمانه میان! کسی نباید بدونه که گربه نیششون نزنه اولویت دومی شهروند دومی از اونها نیستی این همیشه رنجت میده پی نوشت: نمیدونم مهاجرت به خارج چه‌جوریه احتمالا بدتر

دوست

به یه نتیجه ی تلخ رسیدم صمیمی ترین دوست هام، من براشون صمیمی ترین دوستشون نیستم! یعنی دوستی ندارم هیچ بیشتر که فکر می‌کنم ببینم شاید دوستی دارم همه یا از دوران مدرسه و دانشگاه بودن یا خدمت یا کار هر کدوم هم دوره اش گذشت، ارتباط ساده اش از بین رفت و برخی هر دوسالی ارتباطی دارن هیچ دوستی از هیچ دوره ای ندارم فقط کافیه من تماس نگیرم! حالی نپرسم کسی حال من رو نمی پرسه دراین شبهای دلتنگی که غم با من هو آغوش به جز اندوه و تنهایی،کسی با من نمی جوشه کسی حالم نمی پرسه،کسی دردم نمی دونه کسی حالم نمی پرسه،کسی دردم نمی دونه نه هم درد و هم آوایی با من یکدل نمی خونه ازاین سرگشتگی ببزارم وبیزار ولی راه فراری نیست از این دیوار برای این لب تشنه،دریغا قطره آبی کو برای خسته چشم من،ذریغا جای خوابی کو دراین سرداب ظلمت،نور راهی کو دراین اندوه غربت سرپناهی کو شبها پر درد ومن ازغصه ها دل سرد کجا پیدا کنم دل سوخته ای هم درد اسیر صد خیال و وهم واندوهم سرا پا دردم وسنگین تراز کوهم

بابا

تو این هیر و بیری نشستم سریال this is us می‌بینم و قسمتی که پدرخانواده فوت می‌کنه آه بابا بابا دلم خیلی تنگه اما خوش به حالت نیستی نیستی و ما رو نمی‌بینی وضع مملکت و نمی‌بینی حیف نیستی نوه‌هات و ببینی عروس هات و ببینی عروسی هیچ کدوم و ندیدی بابا خوبه نیستی غم ما رو ببینی جات خوبه  جای تو خوب نباشه خدا عادل نیست بابا خوبه نیستی غصه ی رضا رو بخوری چه سریال خوبیه this is us غمگینم

خشم

خشمگینم غمگینم بسیار زیاد قلبم داره از صبح از سینه ام بیرون میزنه!  خدا لعنتشون کنه خدا لعنتشون کنه خدا لعنتشون کنه خدا لعنتشون کنه خدا لعنتشون کنه خدا لعنتشون کنه

زخم

وقتی به اتفاقاتی که توی یک هفته اخیر افتاد فکر می‌کنم اتفاقاتی که هر کدوم برای یک سال مملکت کافی بود  سردرد می‌شم و نگران نگران آینده‌ی رضا جدی چی فکر کردیم که این طفل معصوم رو به دنیا آوردیم همین الانش حتی تو بهترین جای دنیا هم بودیم اگر ازم بپرسه بابا چرا من و به دنیا آوردین؟ که این مشکلات و داشته باشم! که با بقیه فرق کنم؟ که ... همین رو جواب ندارم چه برسه به این وضعیت و این مملکت ... دلم میخواد راه برم، طولانی  و این انرژی منفی و خستگی رو تخلیه کنم اما نمیشه

دوری

چند روزی که تهران بودیم، دیدم چقدر دوری سخته! برگشت سخت تر بود از جمعه که حال مامان بد شد و رفتیم بیمارستان، دلم آروم و قرار نداره، بودم و دلم لرزید از ترس نباشم و ... خدا به امید خودت قاسم سلیمانی رو هم کشتند و گرفتار بین دو دیو عالم به سر می بریم. ما که سوختیم نگرانی رضا و آینده اش داره می کشتم!

تنهایی

با صد هزار مردم تنهایی بی صد هزار مردم تنهایی فک کنم دارم دچار پی ام اس می‌شم

رضا

اومد بغلم با دستاش دو تا گوش من و گرفت و بازی کرد بوسیدمش دوتا دستش رو گذاشت رو گوش هاش بابایی این نیست! و هی تفاوت گوش راست و چپش رو با دست لمس کرد اروم تو گوش چپش گفتم عزیزم، بزرگ میشی میریم دکتر اون ور هم مثل این ور گوش دار میشه و سوختم