پست‌ها

نمایش پست‌ها از 2003
تصویر
هشتاد و چهارم جمعه پنجم دی ماه 1382 اول ) سلام دوم ) امروز صبح بیدار که شدم . داشتم صبحونه می خوردم مطابق معمول تلویزیون رو روشن کردم ... اخبار گفت که زلزله ای به بزرگی 3و 6 دهم ریشتر در بم روی داده و ..... عصری هم که سه روز عزای عمومی اعلام شد تا کی باید برای زلزله های 5....6 ریشتری ج.ن هموصنامون به خطر بیفته؟!!! امیدوارم که بلا از ایرانیان و جهانیان بدور باشه ... سوم) بالاخره پاییز تموم شد و وارد زمستون شدیم .... کاشکی برف بیاد دلم برای یه برف بازی درست و حسابی لک زده ... راستی داره بوی سال نوی مسیحی هم میاد ...اگه تا اون روز آپ دیت نکردم از الان به همه تبریک میگم چهارم) راستی خالا یادم اومد ... کریسمس مبارک ... تولد حضرت عیسی(ع) بر همه مسلمانها و مسیحیا و همه مردم مبارک باشه ... انشالله که همگی پیام آور صلح و دوستی باشن پنجم) امروز رفته بودم ددر ... با اینکه کلی درس داشتم ... اما از یه دوست خوب یه کادو گرفتم ... می دونین چی بود ؟؟؟؟ آلبوم جدید سیاوش قمیشی .... یکی از آهنگای توپسش رو هم گذاشتم رو وبلاگ حال کنید . ششم ) حرفی نیست جز آرزوی سلام
هشتاد و سوم بیست و نهم آذر 1382 سلام امروز که نه ... یعنی دیروز یه روز خاص بود باورم نمی شد اینقدر پوست کلفت باشم ... زود گذشت 365 روز و شب گذشت و من علی سیاه یک ساله شدم ..... با اولین نوشته شروع کردم و نوشته هام تیتری نداشت جز شماره ...اولیش که شروع نوشتنم بود ... 28 آذر 1381 شروع به نوشتن کردم ... و هیچ وقت فکر نمی کردم که بتونم دوستانی به این خوبی از اینترنت و وبلاگ بدست بیارم .... خیلی روزهای خوب و بدی داشتم که تونستم شما رو هم همراه خودم بکشونم... نمی دونم سبکم چیه .. یه روز قجری نوشتم و طنز ، یه روز خاطرات روزانه ام بود ، یه روزایی شروع به بحث می کردم و یه روزهایی درددلم بودید و سنگ صبورم . ممنون که منو تحمل کردید و امیدوارم که 100 سساله بشم ( بیچاره ملت ) اما حالا یه سری آمار بهتون بگم حال کنید در جمع با امروز من هشتاد و سه نوشتم که میشه تقریبا هر 4.3975 روز آپ دیت کردم و مطلب نوشتم ... تا حالا و طبق آمار6370 بار به وبلاگ من سر زده شده که میانگین روزانه 17،45 نفر به من سر زدن ( بابا این که خیلی پایینه ...یه حالی بدین به ما دیگه ) و به طور میانگین در ه
تصویر
هشتاد و دوم بیست و هفت آذر 82 سلام شما تا چه حد عوض میشید ... می دونم همه آدمها بنا به شرایط عوض میشن منظور من چیز دیگه ایه . . . . شما یه اخلاق خاص دارید ... نمی شه گفت خوبه و نمیشه گفت بدِ ... یه عادت یک سبک زندگی تا چه حد عوضش می کنید ... و چرا ؟ حاظرید به خاطر کسی که دوستش دارید ( نمی گم عاشق ...یه دوست داشتن معمولی) تا چه حد عوض بشید ؟ حتما حتما نظرتون رو بگید ..... ممنون .
تصویر
هشتاد و یکم بیست و دوم آذر 1382 سلام .... من نمی دونم این enetation چه مرگشه ... هی این لینک کامنت هام رو غیب می کنه برای همین از این به بعد کامنت ها رو گذاشتم تو haloscan تا حالشو ببره ...فقط شرمنده .. چون نظراتتون دیگه نیست
تصویر
هشتادم هفدهم آبان ماه هزار و سیصد و هشتاد و دو سلام من برگشتم ... توی این دو هفته خیلی فکر کردم .... خیلی زیاد .. و نتونستنم از وبلاگم دل بکنم .... می دونید من احتیاج داشتم به یه جایی که راحت داد بزنم ..راحت راحت راحت ... برای همین تنها جایی رو که می تونم این کار رو انجام بدم ترک نمی کنم .... توی این مدت فهمیدم که باید زندگی رو همیشه از یه زاویه ندید .. باید از یه دریچه و دریچه های دیگه ای هم به زندگی نگاه کرد ... باید زندگی کرد .... اما کسانی که نوشته های منو می خوندن یادشونه که داشتم یه داستان از آنتوان چخوف رو می نوشتم .... اگه داستان یادتون رفته نوشته 21 آبان ماه رو بخونید دوباره یادتون میاد .. امروز آخرین قسمت " خواب آلود " رو می نویسم " وارکا ، گالش های ارباب رو تمیز کن !" کف اتاق می نشیند . گالشی را به دست میگیرد و فکر می کند که فرو بردن سرش به داخل یک گالش بزرگ چرمی و کمی چرت زدن ، چه قدر عالی است ..... و نا گهان گالش بزرگ می شود ، باد می کند و همه فضای اتاف را می پوشاند .گالش از دست وارکا می افتد . سرش را تکان می دهد. چش
هفتاد و نهم دیگه حتی تاریخ رو هم یادم نیست ... یه روز افتضاح مثل همه روزهای دیگه مثل همیشه تاسف ... بازم افسوس .. افسوس از دست دادن هرچی دوستشون دارم ... همیشه همین بوده .... همیشه ... تقصیر خودمه .. نباید چیزی رو دوست داشته باشم که از دست بدمش... اصلا من حق ندارم حق هیچ چیز ... هیچ چیز باید روراست می بودم ... و نبودم ...یک چیز رو پنهان کردم ... اونم برای از دست ندادن اما همون پنهان کاری اون رو ازم گرفت اما احساسم رو پنهان نمی کردم در مورد احساسم دروغ نگفتم برای من یه درخت ممنوعه وجود داره .. اونم دوست داشتنه ... برای من ممنوعه ممنوع ، دنیا کوچیک تر از این حرفهاست . فقط دلم می خواد آینده پشیمون ترمون نکنه دیگه نباید توقع داشته باشم که از تنهایی باید در بیام ولش کن .... اما باید بدونه که دوستش دارم راستی گفته بودم که دلم گریه می خواد .... دیروز گریه کردم ، دیروز گریه کردیم، اما برای اولین بار بود که احساس کردم دیگه گریه هم راحتم نمی کنه .... دل من خیلی گریه می خواد . خدااااااااااااااااااااااااااااااااااا خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااا خداا
تصویر
هفتاد و هشتم 5 / 9 / 1382 ساعت 11 شب اول بگم عیدتون مبارک .... ایشالله که یه ماه رو اگه تونستید روزه بگیرید و اگر هم نگرفتید براتون پر برکت باشه ... دوم بگم که الان چندان حس نوشتن ندارم فقط اومدم یه سوال رو بگم و شرم رو کم کنم ... فقط جواب بدید ... باشه ! شما توی زندگی چه قدر به شانس اعتقاد دارید ؟ اصلا چند درصد برای موفقیتتون به شانس فکر می کنید ؟
تصویر
هفتاد و هفتم سی آبان هزار و سیصد و هشتاد و دو آیا می دونستید 21 یال پیش هشتمین عجایب از عجایب 8 گانه خلق شد ؟؟؟؟ نه؟؟؟ پس
تصویر
هفتاد و ششم بیست و چهارم آبان ماه هزار و سیصد و هشتاد و دو مصادف با شب بیست و یکم رمضان هزار و چهارصد و بیست و چهار شب شهادت علی (ع) ای مردم ما در زمانه ای پر عناد و بدگینه گرفتار شده ایم . انسان نیکدل و پاکدامن را در این روزگار بد می شمرند ، ستمکاره در این عصر بر تندباد غرور و نخوتش می افزاید. آنچه میدانیم سودمان نمی بخشد و آنچه را نمی دانیم نمیپرسیم و از این بدبختی کوبنده ای که فرا می رسد بیم نداریم تا آنگاه که بر سرمان فرود آید . مردم بر چهار گونه اند : یکی آنکه از پلیدکاری در زمین باز نمی ایستند مگر هنگامیکه جانشان ناتوان گردد و تیغشان کند و دستشان تهی . دیگری آنکه شمشیر را برکشیده و آتش شرارتش را برافروخته و سواره و پیاده اش را بسیج کرده ، خود را فروخته و ایمانش را باخته است تا ثروت خلق را به غارت برد یا بر سر سپاهی فرملن راند و یا بر سر منبری بالا رود . چه بد سودایی است که دنیای پست را بهای خوسشتن خویش بینی و آنرا در ازای آنچه نزد خدا داری بگیری. دیگری باکار دین در طلب دنیاست و نه با کار دنیا در طلب دین ، آرامش و وقار به خود می دهد و قدمهایش را آهسته و ن
هفتاد و پنجم بیست و یکم آبان هاه هزار و سیصد و هشتاد و دو " این داستان کاملا واقعی است " فشار زیادی رو تحمل می کردم با اینکه 21 سال زندگی همیشه و همیشه این مشکل رو داشتم .. اما ایندفعه فرق داشت دیگه نمی تونستم تحمل کنه .. چشمام جایی رو نمی دید .. همه جا تیره و تار بود .. اما سبز حتی نمی تونستم از کسی کمک بخوام .... صدایم هم در نمی یومد ... نمی دونستم چی کار کنم ... تصمیم گرفتم خودم رو راحت کنم .. اما نمی شد ... جای مناسبی پیدا نکردم .... تو جیبام رو برای بار دهم گشتم .. یه روزنامه فروشی هم نزدیکم نبود تا چاره دردم بشه .. باز هم گشتم ... می خواستم برم مهمونی ها ... آخه این مشکل و این فشار باید الان سر میرسید ؟؟!!!! چون می خواستم برم مهمونی و با طرف رودربایسی داشتم نمی تونستم از آستینم کمک بگیرم ... یه خانمی داشت به طرفم میومد ... چهره اش رو به خوبی نمی دیدم ... همه جا سبز بود ... باید هرچه سریعتر ازش دستمال میگرفتم ... " خانم ... ببخشید خانم " " بله ... بفرمایین " " ببخشید .. آستین هست خدمتتون " ( با حالتی بین
هفتادوچهارم هجدهم آبان ماه سال یک هزاروسیصد و هشتاد و دو تولد نامه " تولد تولد تولدت مبارک ............... مبارک مبارک تولدت مبارک " آسمان ترکید ... ابرها گسستند ... دریاها طوفانی گشت ..... در ایامی که دو وبلاگ نویس با فاصله ای کوتاه و چندساعنه قدم به عرصه حیات گذاشتند قدمی که نه انتهایش مشخص بود و نه راهشان معلوم متولدی گشتند متولد شدنی .... مبارک بادت این روز و این صبح ( الان البت شبه ) که میلاد دوستانمان است به قول شاعر " عزیزم جشن میلادت مبارک ..... آری امروز متولد یوم شطحیات است ... 21 سال پیش در چنین روزی ( یا شبی ) طفلی با چشمانی بسی ریز پا به دنیا نهاد و متولد گشت ... انشالله مبارک صاحابش باشه ( مگه ماشینه ؟؟؟) و فردای این روز یعنی 19 آبان ماه در بیمارستانی در سویی دیگر طفلی دیگر و پر مو متولد گشت که اورا پاپیون نام نهادند و قرار بر این گشت تا که داستان نویس آینده گردد ... فقط حیف که کمی موهایش زیاد است ... همین .... زیاد چرت و پرت نوشتم ها ...نه ؟ آخه اینم شد طرز تبریک تولد دوستان ؟؟ مثل اینکه که نه .. مطمئناً قاطی پاتی شده ح
هفتاد و سوم چهاردهم آبان هزاروسیصد و هشتاد و دو همیشه هر متنمی رو با سلام آغاز میکنم ... چند وقتیه که دنبال یه عبارت دیگه میگردم و دلم می خواد یه جور دیگه شروع کنم ... باسلام ؟؟؟ نمی دونم جه جوری همه عمرم این مشکل رو داشتم .. مشکل آغاز که چه جوری باید شروع کرد ... تو همه روابط و کارها .. حتی دوستی های من هم بر اثر اتفاق و مسایلل دیگه ای بوده ... هیچ وقت طرف مقابلم رو انتخاب نکردم ... آشنایی ( چه دختر و چه پسر ) بر اثر همکاری ، همکلاسی بودن ، هم منفعت بودن و .... به وجود اومده و ادامه پیدا کرده ... نمی دونم بقیه این جوریند یا نه اما من هنوز نتونستم برای یه ارتباط آغاز کننده باشم ... یعنی نمی دونستم چه جوری باید شروع کرد منظورم از رابطه صرفا با دخترها نیست ها ... من که از این کارا نکردم تاحالا ( بر چشم بد لعنت ... ) کلا میگم .... شما بگین چه جوری میشه یه ارتباط ایجاد کرد ؟ حالابماند بریم سراغ کاری که امروز شروع میکنم ... من اوایلی کعه وبلاگ زدم هر دفعه یکی از کتابهایی رو که خونده بودم رو بهتون معرفی میکردم ... اما مثل اینکه کسی ...... نداشت که اون کتابهارو تهیه کنه ...ب
هفتاد و دوم چهارشنبه هفتم آبان هزار و سیصد و هشتاد و دو سلام 1- ماه رمضان رسیده و همون حال و هوا ... نمی دونم شمای خواننده روزه میگیری یا نه ... یا اصلا اعتقادی به این مساله دارید یا نه ...برام فرقی نداره ..اما برای من ماه رمضون یه ماه دیگه است .... بماند ... فقط انشالله نماز و روزه هاتون قبول باشه 2- چند صباحی است که بار فرهنگی وبلاگ اومده پایین برای همین یه نوشته از جبران خلیل جبران مینویسم حالشو ببری: روزی روزگاری ، مردی توانگر بود که به حق ، به سردابه هاو به باده هایش افتخار می کرد . و خمره ای شراب بسیار کهنه ای داشت که برای فرصتی استثنایی که خودش هم نمی دانست چیست ، نگه داشته بود . استان دار به دیدارش رفت . مرد فکری کرد و گفت :" خمره را برای یک حاکم ساده باز نمی کنم . " اسقف آن منطقه به دیدارش رفت ، مرد به خود گفت :" نه ، خمره را باز نمی کنم. او ارزش آن را درک نمی کند و عطرش به منخرسین او نخواهد رسید " شاهزاده ی آن قلمرو به دیدارش رفت و با او شام خورد . اما مرد فکر کرد :" این باده ، شاهانه تر از آن است که شاهزاده ای بنوشد " و حتی روز
هفتاد و یکم شب آدینه دوم آبان هزار و سیصد و هشتاد و دو یک سال گذشت ...فکر نمی کردم به این سرعت بگذره ... البته چندان هم زود نگذشت اما گذشت 29 مهر 81 ... اوایل فکر می کردم که همه چیز تمام شده .. بدترین روز زندگی من ... بود اما نه بدترین . انقدر بعد ازاون روزهای بد دیدم که از خدا می خواستم بدترین اتفاق شنیدن " نه " باشه ... همین . پایان دوسال عاشق بودن . پایان عشق فکر می کردم که عشق هم تمام شد. زندگی پوچ شد و بی دلیل . یک سال گذشت از زمانیکه سارا رو از دست دادم نمی دونم شاید قرار خداوند با زمینیان این بوده که هیچ عاشق و معشوقی به هم نرسند و گر برسند جایش فقط در آن دنیاست و آنانکه در این دنیا به هم رسیده اند عاشق نبوده اند و عشق را نفهمیده اند شاید عشق راهی است که باید طی شود . که اگر این عشق ها نبود شاید عشق بزرگتری را یافت نمی کردیم اصلا عشق چیه که همه رو گرفتار خودش میکنه .... همه را... عشق نه بیماریه ... نه جنونه ... نه افراط و نه تفریط ... عشق همه چیز است و هیچ نیست ... عشق یعنی زندگی ... عشق اولین گام عبادته ... مگر نه اینکه معشوقه هرچه گفت پسندیم پس عش
هفتادم سلام سلام ميگما استقلال 2 لنگ خيس ( همون پرس پوليس ) 1 اومدم خدمت تمامي غيور مردان استقلالي تبريك و خدمت لنگي ها تسليت عرض كنم .... فعلا جو ما رو گرفنه ... همين فقط حيف نيكبخت مصدوم شد ... وگرنه 5 -1 برده بوديم باشيد تا بيام
شصت و نهم چهاردهم مهر هزار و سیصد و هشتاد و دوی هجری شمسی سلام زود زود اومدم ...نه؟ مونیتورم هنوز نسوخته !!!! خوشحالم چون اگه بسوزه بد جور میسوزم فعلا داریم با چشممون میسازیم ... رنگ سبزش پریده و همه جیز بنفشه !! اومدم آهنگ وبلاگم رو عوض کنم دیدم واااااااااااااااااای من نیام بهتون سر بزنم کسی منو تحویل نمی گیره ها !!!! حالا بماند این آهنگه بد جوری خاطره انگیزه .... قشنگیش جدا ... اما من فقط برای یه خاطره خوش اینو گذاشتم یادم نمیره .... داشتیم از پارک جمشیدیه برمیگشتیم که اینو گوش می دایم ... ای کاش بازم تکرار می شد ... ولی حیف !! منی که هفت هشت سال بود پارک جمشیدیه نرفته بودم این بار سر ظهر ....ظل گرما ( ذل گرما .... شایدم ضل یا زل گرما ) تیر ماه بود ... اواخر تیر !!! آه ... چه زود گذشت اولین باری هم بود که این آهنگ رو میشنیدم ..... اما مثل این که من از همه دیر تر شنیده بودم .... چون همه دوستان زمزمه می کردن جز من !!!!! ( آخه من هنوز تفاوت متالیکا با جواد یساری و رپ رو نمی دونم ) هی روزگار ..... چه روزهایی !! بگذریم آره ؟ بگذریم ؟؟ باشه ...شما بگذرید .
شصت و هشتم هشتم مهر هشتاد و دو سلام سلام ..... ای خدا بدبختی پشت بدبختی اون از بی پولی ... اینم از این مونیتورم داره میسوزه ( گریه خفن ) الان که دارم می نویسم بنفش شده و داره چشمم در میاد چی کار کنم ....بدبختی اینه که ارزش نداره تعمیرش کنم ....نو که نداره ...دست دومش رو هم 25 هزار تومن میفروشن .... خرج تعمیرش هم 20 هزار تومنه آفتابه خرج لحیم .... خلاصه دعا کنید یا یه گونی پول پیدا کنم یا مونیتورم سالم بشه چون اگه بسوزه تا یکی دو ماهی پول مول خریدن مونیتور ندارم ( گریه خفن تر ) پس نمی تونم وصل شم به نت .... پس .... وای ...نه فکرش رو که می کنم میمیرم بگذریم ... غر بسه دارم روی پویان رو سفید می کنم .... دانشگاه شروع شد و دوباره من تصمیم گرفتم هر روز یه ساعت درس بخونم تا آخر ترم موفق باشم و باز نمی خونم و حتی سر کلاسها هم نمی رم البت این معضل همه دانشجوهاست که اول ترم جو میگیرتشون و تصمیم به درس خوندن میگیرن و .... آخرش همه دارن مشروط میشن راستی گفتم مشروط .... امروز داشتم تو آگهی های همشهری دنبال تعمیر مونیتور می گشتم که یه جا دیدم نوشته فروش کامپیوتر ....
شصت و هفتم دوم مهر ماه 1382 ساعت ماعت هم داره سلام ..... وای خدا تازه دارم می فهمم که زندگی بدون نت یعنی چی !! نه درست تر بگم که زندگی بدون پول یعنی جی !!!! البت تقصیر خودمه .... زیادی به پول عادت کردم و تا پولم کم شده ریپ می زنم حالا که کفگیر به ته دیگ خورده میفهمم که چه قدر الکی الکی زندگی آدم به دنیا بسته میشه چه قدر مصرف گرایی آدم رو معتاد به خودش می کنه جدی میگم مخصوصا برای ما ایرانیا اگه پول نداشته باشیم خرج نمی کنیم ... وقتی پول میاد دستمون یه جوری خرج میکنیم و چیزهایی خرج میکنیم که خدا می دونه بعد کم کم عادت می کنیم بی پول میشیم ( مثلا تا حالا عادت کرده بودیم روزی 2 ساعت چت کنیم .... صبحانه حتما شیر نارگیل بخوریم و .... ) پول نداریم از این کارا بکنیم ... دپرس میشیم ..... زندگی سخت میشه خود کشی میکنیم ... و تمام من فرق دارم پول ندارم و خرج میکنم ...... به قولی برا پولی که 7 8 ماه بعد میگیرم از الان چاه می کنم و ... همیشه بدهکار در همین راستا و به خاطر اینکه خیلی باحالم ( چش نخوری ) و تقاضاهای خفنی برای طراحی وبلاگ و سایت داشتم تصمیم گرفتم
شصت و ششم بیست و سوم شهریور ..... یکشبه ..... ساعت حدوداً یازده شب سلام سلام صد تا سلام من اومدم من برگشتم من اومدم ( خوب بابا ...اومدی دیگه ...بسه ) خوبید ... این چند وقته که من نبودم چه کارا کردید اصلا یاد من بودید یا نه !!!؟؟؟ من تازه رسیدم .. تقریبا یک ساعته که رسیدم .. جاتون حسابی خالی الان زیاد حال و حوصله نوشتن ندارم .. اما زود میام کلی حرف و سفرنامه دارم راستی ممنون که تو این مدت منو فراموش نکرده بودین و بابت همه نظرهاتون .. چاکریم فعلا خدافظ
شصت و پنجم هجدهم شهریور ماه هزار و سیصد و هشتاد و دو سلام سلام سلام خوبین بچه ها چه خبرا ..... اول بگم روز پدر بر همه پسرها و پدر ها و دختر ها و همسر ها مبارک باشه و مهم تر از اون عیدتون هم مبارک بعد بگم براتون که من دارم میرم شمال و تا یک شنبه هفته بعد از دست و زبان و قلمم راحت میشید فقط دعا کنید ما رو ما هم به فکرتون هستیم ...:دی میریم ویلای خالم سمت محمود آباد ... کی اونوراست ببینمش :دی حالا بریم سراغ یه خبر که یه مسابقه داستان نویسی هست که میتونید برید اینجا دقیقش رو بخونید یه خبر دیگه ... اینکه من شرمنده یه دوست شدم که نمی تونم اسمش رو ببرم ...خیلی دوست خوبیه و و به قولی گفتنی ... منو کشته منو کشته منو کشته ..های ( 2 بار بخونید ) دستش درد نکنه بابت همه چیز می دونم خیلی اذیتش کردم .... ما مخلصیم یه خبر دیگه اینکه من نمی تونم قرار وبلاگیه 20 شهریور رو بیام ... حیف شد .. اما هر کی رفت سلام منو به همه برسونه و بگه خیلی دلم می خواست که بتونم بیام ... دیگه این که دلم براتون بگه که این چند وقت که نیستم دسترسی هم به نت ندارم ... دعا کنید دیوونه نشم ...
شصت و چهارم دوازدهم شهریور هشتاد و دوی شمسی اولا که سلام دیما امروز امتحانی داشتیم بس سخت که برای مبارزه با آن مجبور بودم چند روزی از صبحگامان تا شامگاهان در کتابخانه ای مشغول شده و درس بخوانیم .. کاری بس دردناک و سخت بود سیماً که من زیاد دل و دماغ ندارم ... آخه چند روزیه که دلم بد تنگ شده ... ای بابا ... نه خبری .. نه چیزی ... حتی تلفن هم نزده !!!! خلاصه این که دل و دماغ برام نگذاشته چارماً فردا قرار وبلاگیه ....ایشالله ببینمتون پنجماً کجاست ؟ ششماً ساعت 5 عصر جلوی در پارک ساعی ( حالا من کار ندارم پارک ساغی 3 - 4 تا در داره ... هفتوماً اینکه شرمنده همتون که کم سر میزنم .. علتش تو سیماً اومده هشتوماً اینکه نتیجه های آزاد اومده و من کار ندارم ... هر کی قبول شده ( هر جا و هر رشته ) حتی اگه چاه واز کنی کابل هم باشه ( کاری هم ندارم میره یا نه ) من رو باید شام بده .... از الان انداختم خودم رو بـــــــــــد نوهوماً اصولا وقتی آدم بره مسافرت سوغاتی میاره ... یادتون نره ها !!!! دهوما دیگه کارتون ندارم ... شما هم منو کار داشتین بهم بگین ... دوستون دارم .. دو
شصت و دوم هشت شهریور هشتاد و دو سلام سلام سلام ...خوبین برو بچ ...چه خبرا .... من امروز شارژ شارژم ...جتون خالی امتحان داشتم ...امان از ترم تابستون و امتحاناش .. خوشبختانه میافتم با نمره تک !!! :دی یه چند روزی نبودم و داشتم "روش تولید " می خوندم . تاثیری هم نداشت . این تازه اولیش بود و چهارشنبه امتحان " تئوری " دارم . دعا کنید این یکی رو بپاسم !! بریم یر اصل مطلب 1- ممنون از اینکه نظر میدید و منو خوشحال میکنید 5/1 - رسیدن ماه مبارک رجب مبارکتون باشه 2 - مثل اینکه کار قبلی کلی طرفدار داشته ... پس خوشوقتم 3- بنابر قبلی امروزم یه دوست رو معرفی میکنم .. یکی از بروبچ و رفقای چندین و چند ساله که بیشتر از یه ساله که وبلاگ داره و به ما نگفته بود :)) نمی دونم چرا .. اما وقتی فهمیدم وبلاگ داره دیدم که بابا دمش گرم...سابقه داره خفن سابقه دار ... اسم وبلاگش هم شطحیات بیده و بسی باحال مینویسه ...ببینید حتما ببینید ...راستی این آقا محسن ما تازه از مکه برگشته و کلی حاجی شده ... خوش به حالش بسی خ
شصت و یکم امروز می خوام یه کاری بکنم و دوستایی رو که لینکیدم معرفی کنم هم بقیه باهاشون آشنا بشن و هم خودم !!!!!! خوب از بالا شروع میکنم و لینک هلم رو معرفی میکنم .... روز آخر : این اولین داستانیه که من نوشتم ... چند روز دیگه دومیش رو هم اضافه میکنم داداشیم گل ممد : داداشی گلم که تنها مشکلش لنگی بودنشه ...همین اونهایی که نمی نویسند باراني بايد تا که رنگین کمانی برآید : سارا خانم که می نوشت و ما میرفتیم پیشش مهمونی ...یک دفعه تصمیم گرفت ننویسه ... اما بالاخره منصرف شد و دوباره می نویسه .. البته با اسم جدید .. وبلاگ قبلیش رو یه نفر حذف کرده پويان : من به وسیله این بشر با پدیده وبلاگ آشنا شدم .... موجودی بس بلند مرتبه و باحال ..البته ماشینش دوس داشتنی تره :دی کسی که بس غر زد غراش تموم شد و مجبور شد وبلاگش رو تعطیل کنه ... اما حیف که تو دانشگاه هنوزم غر میزنه سعيد ايزو 9002 : نمی دونم چرا نمی نویسه ...اما از وقتی مطلب آدامس رو نوشت بایکوت شد ...آخی شلمن : منصوره خانم از باخال ترین وبلاگ نویسهایی بود که 4 5 تا وبلاگ رو رو انگشت کوچیکش می گردوند
شصتم امروز و دیروز روز مادر بود ... می خوام در این مورد یه چیزایی بگم .. یه درد دلهایی بکنم هیچ سالی مثل امسال برای من روز مادر به معنای واقعیش روز مادر نبود .... نمی دونم ما ها همه عادت داریم که یه اتفاقی ما رو بیدار کنه و تا وقتی چیزی رو داریم یا کسی رو داریم قدرش رو ندونیم و بعد از اینکه همه چیز تموم شده شروع به افسوس خوردن می کنیم .. سال پیش سال خوبی نبود ..برای من اصلا سال خوبی نبود ... هشت ماه مریضی مادرم به من درسهای خیلی خیلی زیادی داد که شاید اگر این اتفاقات نمی افتاد هیچ وقت درس نمی گرفتم . سال قبل سالی بود که مادرم تا مرگ رفت و برگشت و اون موفع بود که من ...وقتی بیمارستان بود ... دوریش رو .. کمبود محبتش رو ... و کاستی های خیلی خیلی زیادی رو حس کردم تازه فهمیدم چه قدر به مادرم وابسته ایم ... تازه فهمیدم و تازه درک کردم که چه موهبتی خدا بهمون داده و به چشمم نمیاد سال قبل وقتی مادرم تو کما بود و دکترا گفته بودن مادرم فقط 10 درصد تا صبح فرداش زنده میمونه تمام غم های دنیا سراغم رو گرفت نمی دونستم چی کار باید کرد ... باید یقه کی رو میگرفتم ... نمی دونم چه حالی داشتم
پنجاه و نهم پنج شنبه 23 مرداد سلام خوبید من که خوبم اما نه مثل همیشه بابا من چه قدر سوتی ام چهارشنبه ای قرار وبلاگی بود .... منم از قبل تصمیم داشتم برم ... وایی 2 ساعت فقط داشتم دنبال پارک میگشتم ... نمی دونید وقتی رسیدم از خستگی داشتم میمردم اما تجربه جالبی بود خیلی ها هم که دلم می خواست ببینم تونستم ببینم و خیلی ها رو هم نتو نسیت ببینم از کسانی که دیدم میشه به پاپیون ... شمیمکا ... پسر ایرونی ... نیما وی سی .... سار ا (آنسوی اقیانوسها) ... ماجراهای من .... داداشش ( یادداشتهای شب ) دیگه ..... ستاره آی ستاره و خیلی های دیگه اشاره کرد ... به هر حال جالب بود اما بگم از سوتی هایی که دادم نمی دونم من چرا این جوریم ... سوتی هایی میدم .، کارهایی می کنم که به بقیه بر می خوره با اینکه هیچ نیتی ندارم و اصلا آدمی نیستم که دلم بخواد کسی رو ناراحت کنم ... اما خوب از دهنم می پره و بعضی وفتها هم که گیج میزنم و به قول بعضی ها اسکلی خونم میره بالا ... خلاصه از اتفاقاتی که افتاد این بود که یادم نیست که کی منو صدا زد که بیا اینم سارا ..منم با یه خانمی که شدیدا ایرانی لباس پوشید
پنجاه و هشتم سلام :O:Oامروز قسمت آخر این داستا نه رو می نویسم ... نمی دونم چرا بعضی ها فکر کردن این داستان حقیقیه : اما نه بابا این همش تراوشات ذهن من بید و چون به قول یه نفر که می گفت که تخیلاتم قویه !!!!!! اما بگذریم یه دوستی داشتم که رفت .. رفت کشورش و تا سال دیگه نمی بینمش ... هنوز یه روز نگذشته دلم براش تنگیده ....آخیییییییی بیچاره دلم !!!!!! بسه بریم یراغ داستان ! جوان شمشیر بلند کرد و بر سینه دختر فرود آورد درد عمیقی تمام وجود دختر را در بر گرفت . و دختر از حال رفت در این حال تمامی راه ،کسانی که با اونها آشنا شده بود .. حرفهای پیر ... مادرش ، پدرش همه و همه .. خاطرات کودکی دوستانش رو همه از جلوی چشمانش رد شدند ... دنیا سفید سفید شده بود همه جا سفید بود و غرق در این عالم شد .... سبکِ سبک با این که چشماش رو بسته بود همه جارو سفید میدید و تاریکی هیچ جا وجود نداشت بعد از مدتی تصمیم گرفت که چشمانش رو باز کنه کمی از این حالت می ترسید اما فهمید که راه خورشید رو درست صی کرده همه جا نور بود چشمانش رو آروم باز کرد در راهروی باغ بود ..همون جایی که میعاد گا
پنجاه و هفتم جوان با غذا و دسته گل مریمی رسید . دختر قصه ما که شک زده شده بود با اصرار او دسته گل را پذیرفت بویید کم کم احساس خواب آلودگی کرد .... و بی هوش شد وقتی به هوش آمد خود را در بیابانی بی آب و علف بدید .... خورشید را یافته بود با این که ترسیده بود به سمت خورشید به راه افتاد . مدتی گذشت و اسبی یافت بر آن سوار شد ... و به سمت خورشید به راه افتاد ... از دور سواری را دید به سمتش رفت تا بتواند از او راه را بیابد . نزدیک که شد بدید همان جوان که بدو اسب داده بود سوار بر اسب است از او پرسید : مرا چه شده است من در اینجا چه میکنم ... جوان گفت : ندانم و من نیز به دنبال تو بودم تا بدانم چه شده . گفت راه کدام است گفت : به سمت خورشید برو دختر گفت : هر چه می روم نمی رسم .. خسته شدم ... شما چه چیز را از من پنهان می کنید جوان گفت : تو بدنبال کسی هستی که او نیز بدنبال توست ... سالهای سال است که بدنبال توست دختر گفت : کیست او ؟ نشانش بده ! جوان گفت : کسی است که بر تو اسب آورد ...بر تو گل آورد ... سالهای سال است که بدنبالتم ای ستاره سهیل دختر به یاد کلام پیر دانا افتاد که
پنجاه و ششم دخترک از بندر عباس به سمت دیار ایرانیان به همراه برادر و زیدش به راه افتادند و دختر با قلبی آکنده از احساس و تنهایی ... که تنهایی اش با همراهانش کم نمی گشت و پسر ایرانی تنها کسی بود که می توانست او را نجات دهد ... با درشکه ای عاریه به سمت پایتخت دیار پهلویان راه افتادند ... جاده هایی بس نا هموار در پیش رو داشتند و راه دراز بود . برادر را گفت که این دختر در طمع اموال پدریمان طرح رفاقت بدو ریخته اما عقلش کور شده بود و دلش مسحور ... حرف خواهر نپذیرفت واین باعث نزاعی در این بین گشت تا آنکه تهدید به بازگشت نمودند ...اما دل خواهر کوچک تر از آن بود که تحمل دوری از یار داشته باشد . پذیرفتندی و به راه افتادندی در راه به شهری رسیدند که آنرا شیراز نامیدند ... شهر شاعران و عاشقان پرسید که داناترین فرذ شهر کیست ... مردی را معرفی کردند که در علم و تقوا شهره خاص و عام بود ... پرسید او را که آیا در این بلاد فردی با این مشخصات شناسد ... عالم پرسید : بهر چه آمده ای ؟ گفت : بهر دلم ... گفت : برای دل باید بهای گزافی پرداخت !! آمادگی داری ؟؟ گفت : جان عاشق در کف دستش است و چه چیز گر
پنجاه و پنجم داستان به آنجا رسید که دخترک به همراه اخوی غیورش عازم دیار پارسیان گشت و اینک ادامه روایت : آری تمامی آشنایان و دوستان به دیدن دخت تاجر آمدند و هر کدام سعی کردند او را از عواقب شوم و آخرت این سفر آگاه سازند تا شاید از دست زدن به سفری چنین پر خطر دست کشیده و به زندگی آسوده خویش کماکان ادامه دهدندی . اما دخترک یک گوشش در بودندی و دیگری همچون دروازه و سخن هیچکدام را توجه ننمود و تنها به نصیحت درویش گوش کرده و اسباب سفر آماده و محیا می کرد . در هنگام آغاز پدرش را در آغوش گرفت و به او وعده داد که دست پر برگشت خواهد کرد و مادرش که از فرط اندوه فرزند نتوانست به الوداعش آید را از دور ببوسید و همراه برادرش به راه افتاد . راهنمایی پیر که بارها و بارها به دیار ایرانیان سفر کرده بود و راه ها و بی راهها را خوب می شناخت همراهشان گشت تا آنان را از حمله ره زنان در امان دارد و دخترک را سلامت به مقصودش که همانا یافت پسر ایرانی بود برساند . او و برادش به همراه 5 نفر شتر که سوغات و هدایایی برای پسر ایرانی را حمل میکردند به راه افتادند . راهی پر خطر در پیش رو داشتند و باید از سر
پنجاه و چارم راویان اخبار و ناقلانآثار و طوطیان شکر شکن شیرین گفتار چنین روایت کرده اند که اندر سرزمین اعراب بدوی بیابان نشین سوسمار خور ولایتی بود آباد که مردمانش از همه عالم جمع گشته بودند و به تجارت پرداختندی و سیر آفاق کردندی. اما در این سرزمسن تاجری بود که دو فرزند داشت یکی پسری بلند بالا و دیگری دختر چون پنجه آفتاب که در اندرونی خانه بود و در وصف زیباییش شعر ها سروده شده بود و پدرش هر آنکه به خواستگاریش آمدندی بدو ندادندی و گفتند دخترشان به مکتبخانه روندی و علم آموختندی پس شوی نگزیند این تاجر میهمانان زیادی از بلاد مختلف داشت .... شبی از شبها جمعی از سرزمین ایرانیان به زیارتشان رفته بودند و هر کس روایتس از دیارشان می کردند ... نوبت رسید به زیرکی که اندر احوالات پسری در یرزمینشان اوصافی گفت و نوشته هایی از او نشان داد که موجب گشت آن دخترک یک دل نه صد دل عاشق آن پسر غریب گردید. دخترک مریض شد و پدر در طلب دوای دردش از همگی و حاذق ترین طبیبان مساعدت خواست اما هیج کدام افاقه نکرد و روز به روز دخترک نحیف تر گشت ( مثلا قبلا اگه 100 کیلو بود شد 30 کیلو ....) روزی درویشی به د
پنجاه و سوم همه چیز تموم شد همیشه از اسباب کشی بدم میومد ... شاید به خاطر اینکه زندگی اقوامی رو که مستاجر بودند و هر سال دنبال خونه میگشتند و استرس و فشاری که تحمل میکردند عذابم میداد .... از اسباب کشی از مستاجری منفرم .... اما ایندفعه با همیشه فرق داشت این اسباب کشی فقط اساس کشی چند تا لوازم خونه نبود .... این اسباب کشی فقط جابجایی یه خونواده از جایی به جایی کوچکتر و بذ تر نبود .... این اسباب کشی تموم شدن همه چیز بود .... تموم شد رفتند با این که هیچ امیدی نداشتم اما ... نمی دونم ..شایدم بهتر شد اما اما دیگه اون پنجره با اون پرده هاش ....بالکنی که پر از دبه های ترشی بود ... دیگه از انا خبری نیست پرده های جدیدی اونجا نصب شده آدمهای دیگه ای اونجا زندگی میکنند دیگه اون خاطره ها برام زنده نمیشه دیگه کوچکترین نشانه ای ازش برام نموند شماره تلفنی هم که هر از چند گاهی باهاش میتونستم فقط و فقط صداش رو بشنوم ، هر چی زنگ میخوره آدمهای غریبه ای گوشی رو بر میدارن دیگه وقتی دارم از خیابون به شمت خونه مان پیاده میرم هیچ پنجره ای نیست که بونم بهش چشم بدوزم دیگه حتی نشان
پنجاه و دوم واییییییییییییی تئوری افتادم ............. ای وای حالا چی کار کنم ....... مشروط شدم رفت اصلا حس و حالم رو گرفت .... با این استاد در پیت می بخشید ایندفعه مثل قبلی ها نشد ها ..... اما چی کار کنم ...دیر میشد ... یه نکته فقط بگم که اعصابم خورده .....برای بلاگر پروکسی گذاشتن ..آدم خندش می گیره .. واقعا کارای اینا مسخرست .... اینم از شانس منه هر جا میرم منفجر میشه فعلا به قول ساراییییییی دوستون دارم هوار تا ................
پنجاه و یکم اندراحوالات جنبش های مکتبخانه ای فی الیوم هیژدهم تیر مارا بسی احوالاتمان خوش و کیفمان کوک بود زیرا که در این یوم من حقیر همراه برادرن به مراسمی جهت جنبشی در لیل هیژدهم برج برای مبارزه با استبداد مدعوویده شده و حضرات در این مراسم را زیارت کردیم .... خوش بر آنیم که در وصف و مدح این رسم شیرین سخن گوییم و شما را در این امور نیز ملتفت کنیم آری ... ما همراه عده ای از نوچگان به این مراسم دعوت شده و چون من حقیر سراپا تقصیر دارای چشمانی پاک و دلی صاف بوده و تاکنون در این مراسم ها شرکت نجسته بوده پس از شوری بس طویل مسلم دانستیم که هذا الیوم لا الف الیوم پس به مکان مذبور مراجعت نمودیم مراسم در نیمه شب هیژدهم برج تیر ( یعنی روز ماضی ) برگزار شد که میتوان گفت تعداد مدعووین نیز کم نبوده و ما را نیز در میان این خیل عظما دعوت نمودند و ما حضورمان را مشرف نمودیم اگثرهم المدعووین فی المجلس شیبانی غیور و دانش دوست که جهت کسب تجربه بی این بلاد آمده بودند و اگثرا از قشر مکتبخانه رو و شاگردان مکتب خانه های بزرگ و کوچک بودند پس از ورود و جلوس ما به این مکان به کشف بزرگی نا
پنجاهم اپیزود اول ... غم نامه بچه ها خیلی حیف شد .... لاله و لادن به رحمت خدا رفتند ... خیلی حیف شد .... البته میدونید خودشون راضی بودند اما حیف ...تا حدی هم راحت شدند وقتی به این وضعیت برای زنگی خودم فکر میکنم ترجیح میدم صد بار بمیرم .... واقعا چه صبر . چه پشتکاری داشتند .... خدا بیامرزتشان اپیزود دویم گمانه میزدیم در عوالم قدیم که بشر موجودی است بسی زاید ...زیرا همیشه ناراضی بوده و هر گاه قصد رفع بلایا و مصایای خود نموده بدتر کردندی و خاک بر سر شدندی یعنی من حقیر بر این تفکر بودم که حکما بنی بشر بتواند تا ابد بر غرغر خایش ادامه دهد و هیچ چیز راضی نگردانندش اما فی الحال که پویان به تعطیلی و مسدودیدن بلاگش نموده و دل ما را خون نموده فهمیدم و ملتفت گشتم که همانا هر چیز را پایانی باشد ... و حتی غر غر های این فرد ضعیفیسم ( همان فمنیسم ) فی الیوم به آخر رسیده و این دفتر نیز بسته گشت و پوبان دیگر به کتابت نپردازد .. حال ما بسی خوب و مفرح است زیرا ازین پس اعصابی راحت داشته و ملروم به تحمل این کتیبه های پویان نیستیم ...... آخیش راحت شدیم اپیزود سیم چند صباحی بود ک
چهل و نمم درود و صد درود بر محضر الوبلاگ خوانان و کسانی که ما را مشرف گردانده و همی به کتابت های ما توجه نموده و مورد التفاتات بسی مهربانانه و از سر عطوفت خود می نمایند . گوییم در احوالاتمان پس از آزمونها و اینکه بالاخره به پایان رسید و در حالی که بسی جایش درد میکنم و بسی الیم هستیم ، اما هر چه بود گذشت و به حمدالله این بار نیز جان سالم بدر برده و فقط دچار مشروطی میگردیم . اما گرفتاری اساسی زین پس و فی الیوم آغاز شده که آن تحقیقات و کنکاش در امور خزانه داری مهندسی است که باید بسجیم که برای ابتیاع اتول چه کنیم بهتر است . با پویان و پاپیون تشکیل ستادی فی المور تحقیقی نموده و خدا به خیر کند آخر و عاقبت این ستاد را که من باشم و پویان غر غرو و پاپیون ... بسی کارمان سخت بود .( با ضمه بر و ) آری ... حال که ما در اندرونی منزل جلوس کرده و در حال نظاره سایت های این دنیا بوده و از سویی دگر در حال مباحصه در اتاق های این دراویش که خجالت نمیکشند و هی یا هو یا هو میکنند بوده ...و در عین حال در حال بلع طالبی هستیم شروع به نوشتن اراجیفی همچون گذشته کرده و شما را نمی دانم که چرا به تلاوت ا
چهل و هشتم السلام علیکم و رحمة ا.... حال ما نیز خوب بوده و در سلامت کامل بسر میبریم ... البت چونکه در واپسین لحضات ماقبل آخرین آزمون مکتبخانه که همانا موقاومت مصالح است که ما زان چیزی نیاموخته ایم و ندانیم که چیست ....زیرا تا آنجا که ما دانیم مصالح را بهر نظام به کار برده و آنرا تشخیص میدهند ...اما نام این کتیبه که آنرا اوستادی بس فرهیخته تدریس میکرد ....!!!! ازآن جهت اوستادمان فرهیخته بود که به چد شاهد : اول آنکه نامش فاظل پور بوده که نشانگر آناست که حکما مصلحتی بوده که چنین نامی بر او نهاده اند ...دوما احتذام بسی بسی بسی بسی زیاد و لایزالشان به ضعیفه های محترمه مکتبخانه که همانا کسانی که از دیار فرنگستان بازگشته اند و مدعای دوموکراسی ( که نمی دانیم چیست و با چه چیزی می خورند !!!) کرده به این حقارت ها تن میدهد و خود را فرهیخته مینامند ...!!! جای بسی تعجب و شگفت زدگی دارد ..... اکنون نمی دانم چه میگویم اما ملتفت گشته ایم جان مبارک از سوی عدوان ( همان ضعیفه های مکرمه ) در خطر است فی العلت آن هم همین سخنان نغز و دلربای ماست !!! سرمان دردی گرفته خوب نشدنی ...نمی دانیم بهر چیست .
چهل و هفتم چه کنیم تا شاد تر باشیم !!!!!!!!!!!!!!! نکاتی در راستای زندگیی موفق و سازنده و سرشار از موفقیت 1- برای استفاده سریع تر خود و دیگران "خمیر دندان را از وسط لوله فشار دهید و هرگز در خمیر دندان را نبندید " 2- همیشه سعی کنید که در جر و بحث و بگومگوی دیگران دخالت کنید و سعی کنید دیگران را هم در این ماجرا دخالت دهید 3- اگر وقت آزاد دارید بخصوص در ساعاتی که پر رفت و آمد است . یک آپارتمان بلند دارای آسانسور پیدا کنید و مرتبا دکمه های آن را بی هدف فشار دهید ....نکته : هرگز سوار آسانسور نشوید . 4- هنگامی که ماشین شما در اولین خط پشت چراغ راهنمایی قرار گرفت ، از ماشین پیاده شوید و کاپوت را بالا زده و نگاهی به موتور ماشین بیندازید . سعی کنید که حداقل دوبار چراغ سبز و قرمز شود و اینکه این عمل در تابستان سازنده تر است 5- به سینما بروید . نزدیک دیگران بنشینید و در مورد یک موضوع هیجان انگیز با دوستتان بحث کنید . 6- هنگامی که در حال خروج از سینما هستید در نزدیکی صف با صدای بلند با دوستتان در مورد آخر فیلم صحبت کنید . 7-محدوده هایت را بشناس . بدان که جایگاهت کجاس
چند صباحی است اوضاعات حکومتی دگرگون گشته و احوالاتمان چندان بر میلمان نیست . گویا عده ای مکتب بروی فوفولی خوشی به زیر اشکمشان زده و دست به توطئه چینی علیه عالیجناب و امیر حکومت کردند و چشمشان کور و گوششان کر بوده که هنوز هم شعبان بی مخ هایی ( علیه رحمه ) وجود دارند تا ما را بر مرکب قدرت نگاه دارند و اینان که از اجنبیان عالم و کفار تخم حرام اشرفی گرفته اند را بر سر جای خویش خفه کنند . حال اوضاع به کام است و تحت کنترل ما می باشد . گوییم تا آنانکه یا اسارت گرفته ایم را زنانشان تقسیم و خودشان را همگی از دم تیغ بگذرانیم ... تا عبرتی شود برای این رعیت بدبخت .. کتیبه بالا اندر احوالات این چند روزه بود در مملکت شیران اما در مملکت دارالعلوم آزاد احوالات بر سر امتحانات میگردد و ما اندر خم همان کوی و برزن آزمون ها گیر کرده و مانند آهو در برف مانده ایم باشد تا فردا که آزمون خزانه داری مهندسی دارم بتوانم سربلند از آزمون بیرون آیم هر چند که اوستاد اجازت فرمودند تا چرتکه مهندسی آوریم تا دستورات را از آن استفاده کنیم اما خوب حال ما همانند کسی است که در اشکم مبارک ضرف شویند و رخت ها را آب بک
سلام من نمی خواستم بنویسم اما نشد من کاری کردم که غیر قابل بخشش بود من به کسی که به من اعتماد کرده بود ....ظلم کردم من به کسی که منو محرم رازهای نگفته اش کرده بود ...ظلم کردم من به کسی که منو امین خودش میدونست ..ظلم کردم و بدترین جنایت و خیانت و جفا رو در حقش انجام دادم ...نمی دونم چی بگم .... تنها کاری هم که می توان کرد عذر خواهیست که حقم نیست ... حق من بخشش نیست ..... اما چه منم .. می خواهم جبران کنم ......... به خداوندی خدا من متاسفم و پشیمان باور کن که باور کردن حرف کسی که از او زخم خورده ای سخت ترین کارهاست نمی دونم چه جور اما میخواهم جبران کنم بازهم میگویم که منو ببخش و اینکه من قصد ظلم و جفا را نداشتم از حماقت و بی شعوریم بود هر کس اینو میخونه گیج نشه این نوشته برای یه عاشق و معشوق نیست نه من نشان دادم که جنبه ندارم همین و متاسفم
سلام در این چند صباح روزگار بسی بر ما تنگ گردیده باعث عذاب گشته و دروس مختلفه درسی مارا بیچاره نموده است . در این راستا در جهت رفع مشاکل به نبرد پرداخته درس موعادلات دیفیرانسیل را در کمال سلامت عقل از صفحه روزگار حذف کرده و استاد و همچنین خودمان را بسی خرسند نمودیم تا باشد باقی آزمون ها را بتوان گذراند تا شاید از مشروطی جان سالم بدر برد. اقدامی دیگر این بود که کمتر به نت پرداخته به درس ها بپردازیم و بلاگ را رها و درس را بگیریم ...البت حضرات مستحضر باشند که بنا به اعتیادی که به این کردار داریم نتوانیم ترک مطلق کرده پس به محدود کردنش پردازیم اما سخنی نیکو گویم از جبران که بسی با او حال میکنیم و امیدوارم که شما نیز از او و کتیبه هایش مستفیذ ( مثـتـفیظ یا مصطفیز کدامین درست است ندانم ) گردید . روزی زیبایی و زشتی در ساحل دریایی به هم رسیدند و به هم گفتند" بیا در دریا شنا کنیم " برهنه شدند ودر آب شنا کردند ، زمانی گذشت و زشتی به ساحل بازگشت و جامه های زیبایی را پوشید و رفت . زیبا نیز از دریا بیرون آمد و جامه هایش را نیافتاز برهنگی خویش شرم کرد و به ناچار لباس زشتی را
بچه ها .... همه چیز با یه نسبتی سنجیده میشه .... وزن با کیلو ... نسبت دیوونگی چیه ؟؟ تازه بعد از اون درصد دیوونگی من چقدره ؟؟
سلام میگم منم اومدم بلاگر .... هاهاها .... فکر کردید دارم میرم .... عمرا .... من تا پوست از سرتون نکنم ول کن نیستم تازه اومدم بلاگر تا مثل این پرشین بلاگ هفته ای هشت روز خراب نباشه و بتونم درست و حسابی کچلتون کنم(ترجیها نمره چهار ) من با پویان با وبلاگ آشنا شدم ....بعد از مدتی هم خودم دست به عملیاتی انتحاری زده و وبلاگ علی سیاه متولد شد ... نمی دونم من انقدر باحالم یا اینکه بقیه انقدر باحال که از وبلاگ نویسیم خوشم اومد ... اونجا دوستای زیادی پیدا کردم ..... اولین نفری که بهم نظر داد عماد بود .... بعد با منصوره و سوگند .... گل پسر هم که از رفقا بود .. هرچند ما رو تحویل نمی گیره و جوات میشمارتمان اما ما دوسش داریم ... با ساره و خونه اش قدم به لینکهای دیگه ای گذاشتم و زهرا و شیما کم کم اضافه شدند و دوستای خوبی پیدا کردم ... چیزهای زیادی هم یاد گرفتم و یاد دادم .... این آخری ها هم سارای و سارا و ... ( دیگه زیادی دارم تعارف میکنم ..بسه ) خلاصه کلی صفا کردیم و کلی بهتون حال دادیم .... اما هر وقت توی آسمونا داشتم پرواز می کردم و با کامنت ها حال می کردم یه دفعه پزشین بلاگ می مرد