هشتادم

هفدهم آبان ماه هزار و سیصد و هشتاد و دو


سلام

من برگشتم ...
توی این دو هفته خیلی فکر کردم ....
خیلی زیاد .. و نتونستنم از وبلاگم دل بکنم .... می دونید من احتیاج داشتم به یه جایی که راحت داد بزنم ..راحت راحت راحت ... برای همین تنها جایی رو که می تونم این کار رو انجام بدم ترک نمی کنم ....
توی این مدت فهمیدم که باید زندگی رو همیشه از یه زاویه ندید .. باید از یه دریچه و دریچه های دیگه ای هم به زندگی نگاه کرد ...
باید زندگی کرد ....





اما کسانی که نوشته های منو می خوندن یادشونه که داشتم یه داستان از آنتوان چخوف رو می نوشتم .... اگه داستان یادتون رفته نوشته 21 آبان ماه رو بخونید دوباره یادتون میاد ..
امروز آخرین قسمت " خواب آلود " رو می نویسم

" وارکا ، گالش های ارباب رو تمیز کن !"
کف اتاق می نشیند . گالشی را به دست میگیرد و فکر می کند که فرو بردن سرش به داخل یک گالش بزرگ چرمی و کمی چرت زدن ، چه قدر عالی است .....
و نا گهان گالش بزرگ می شود ، باد می کند و همه فضای اتاف را می پوشاند .گالش از دست وارکا می افتد . سرش را تکان می دهد. چشمانش را کاملا باز می کند تا در نظرش بزرگ نشوند و حرکت نکنند .
" وارکا ، پله های بیرون رو بشور ! از اینکه چشم مشتری ها به اونا بیفته خجالت میکشم "
وارکا پله ها را می شوید ، اتاق ها را جارو می کند ، بعد بخاری دیگر را روشن می کند و به سوی مغازه می دود . کار زیاد است : لحظه ای بیکار نیست .
اما هیچ کاری به این اندازه سخت نیست که آدم در یک جا ، پشت میز آشپزخانه ، بایستد و سیب زمینی پوست بکند . سرش به سوی میز خم می شود و سیب زمینی ها در برابر چشمانش می رقصند .کارد از دستش می افتد و این هنگامی رخ می دهدکه زن چاق و عصبانی ارباب با آستین های بالا زده به سوی او می آید و چنان بلند حرف می زند زنگ صدایش در گوشهای وارکا می پیچد . برای صرف غذا منتظر ماندن ، شستن و دوختن نیز زجر آور است . در لحظاتی دلش می خواهد خود را بی توجه به هر آنچه هست ، بر کف اتاق ولو کند و بخوابد .
روز می گذرد . وارکا با تماشای تیره شدن پنجره ها ، شقیقه هایش را که گویی به چوب تبدیل شده اند ، فشار می دهد و بی آنکه علتش را بداند ، تبسم می کند . گرگ و میش غروب ، چشمانش را که به سختی باز مانده اند ، می نوازد و خوابی عمیق و نزدیک را وعده می دهد . شامگاه ، مهمانان از راه می رسند.
زن ارباب فریاد می زند " وارکا ، سماور رو روشن کن !"
سماور کوچک است و وارکا مجبور است برای پذیرایی از همه ، پنج بار آن را روشن کند . بعد از چای ، یک ساعت کامل در جایی می ایستد و به مهمان ها نگاه می کند و د انتظار دستور می ماند .
" وارکا ، بدو و سه بطر آبجو بخر !"
وارکا حرکت می کند. سعی می کند تا آنجایی که می تواند به سرغت بدود و خواب را از خود براند.
" وارکا ، کمی ودکا بیار! وارکا ،دربازکن کجاست ؟ وارکا ، یه ماهی تمیز کن !"
اما حالا سرانجام مهمانان رفته اند ؛ چراغ ها خاموش شده اند ؛ ارباب و زنش به بستر رفته اند .
آخرین دستور را می شنود :" وارکا ، بچه رو تکون بده !"
جیرجیرک داخل بخاری جیرجیر می کند . باز لکه سبز و سایه شلوار و کهنه های بچه به چشمان نیمه باز او فشار می آورد ، به او چشمک می زنند و ذهنش را به خواب می برند .
زمزمه می کند :" بخواب ای طفلکم حالا ، که می خونم برات لالا ."
طفل جیغ می کشد . او هم از این کار خسته شده است . وارکا باز بزرگراه گل آلود ، افرادی کیف به دوش ، مادرش پلاگیا و پدرش یفیم را میبیند . همه چیز را می فهمد ، همه کس را تمیز می دهد ، اما در نیمه بیداری اش قادر به درک نیرویی نیست که دست و پایش را می بندد ، بر او فشار می آورد و از زندگی دورش می کند . اطراف را نگاه می کند . برای شناخت و فرار از دست نیرو ، همه جا را جستجو می کند ، اما نمی تواند پیدایش کند . سرانجام ، پس از سعی بسیار ، به چشمانش فشار می آورد و از پایین به لکه سبزی که سوسو می زند نگاه می کند و به آن جیغ گوش می دهد . دشمنی را می یابد که مانع زندگی اوست .
دشمن ، آن طفل است .
می خندد . این که تا حالا موضوع به این سادگی را نفهمیده بود ، برایش عجیب است . ظاهرا لکه سبز ، سایه ها و جیرجیرک نیز شگفت زده اند و می خندند .
وارکا به توهم دچار می شود . از روی چهار پایه اش بلند می شود و با تبسمی عمیق و چشمانی باز ، بی آنکه پلک بزند در اتاق بالا و پایین می رود . از فکر رهایی سریع از دست طفلی که بندی بر دست و پای اوست ، لذت می برد و احساس مورمور می کند .... طفل را بکش و بعد از آن بخواب ، بخواب ، بخواب
وارکا چشمک زنان می خندد و انگشتانش را برای آن لکه سبز تکان می دهد . پاورچین پاورچین به سمت گهواره می رود و روی طفل خم می شود . پس از آنکه خفه اش می کند ، به سرعت به کف اتاق دراز می کشد و از ااین شادی که دیگر می تواند بخوابد ، می خندد . پس از لحظه ای ، به آرامش مردگان ، به خواب می رود .

****************
اینم از این داستان ......
بازم میام و می نویسم .... احتیاج دارم ...
راستی از همه کسانی که به من لطف دارن ممنونم که فکر من بودند و ازم خواستند که برگردم .... ممنون ...
یه خبر خیلی بد هم بگم ..... موبایلم ، موبایل نازنینم ، موبایل قشنگم رو مجبور شدم بفروشم .... حالا بی موبایلم .... زندگی بسی سخت است ...
قربان همتون برم ....بای

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

التماس دعا

یک صد و هشتاد