پنجاه و هشتم


سلام
:O:Oامروز قسمت آخر این داستا نه رو می نویسم ... نمی دونم چرا بعضی ها فکر کردن این داستان حقیقیه :
اما نه بابا این همش تراوشات ذهن من بید و چون به قول یه نفر که می گفت که تخیلاتم قویه !!!!!!
اما بگذریم
یه دوستی داشتم که رفت .. رفت کشورش و تا سال دیگه نمی بینمش ... هنوز یه روز نگذشته دلم براش تنگیده ....آخیییییییی
بیچاره دلم !!!!!!

بسه بریم یراغ داستان !

جوان شمشیر بلند کرد و بر سینه دختر فرود آورد
درد عمیقی تمام وجود دختر را در بر گرفت . و دختر از حال رفت
در این حال تمامی راه ،کسانی که با اونها آشنا شده بود .. حرفهای پیر ... مادرش ، پدرش همه و همه .. خاطرات کودکی دوستانش رو همه از جلوی چشمانش رد شدند ... دنیا سفید سفید شده بود
همه جا سفید بود و غرق در این عالم شد .... سبکِ سبک
با این که چشماش رو بسته بود همه جارو سفید میدید و تاریکی هیچ جا وجود نداشت
بعد از مدتی تصمیم گرفت که چشمانش رو باز کنه
کمی از این حالت می ترسید اما فهمید که راه خورشید رو درست صی کرده همه جا نور بود
چشمانش رو آروم باز کرد
در راهروی باغ بود ..همون جایی که میعاد گاه عشاق بود . اما دیگر از باغ اثری نبود
به سمت در حرکت کرد بلوایی از دور به گوش می رسید ... در رو باز کرد
مردمی فراوان پشت در جمع بودندی و به استقبال دختر عرب آمدندی و گلبارانش کردندی
همه نابینایان شهر بینا گشتندی و به لطف مقاومت دختر طلسم شکسته شدندی و او زین آزمایش سخت سربلند بیرون آمد
او را به نزد حاکم شهر برده و او کرور کرور اشرفی به پای دختر ریخت و او را گفت : تو این شهر را نجات دادی
.. حال چه کاری توانیم کرد تا تو را شاد گرداند.
گفت من به دنبال پسری ایرانیم با این مشخصات
گفت به سمت طهران برو در آنجا کسی را شناسم که همگی را شناسد نامه ای دهم آنرا بدو نشان بده تا کمکت کند
یک هفته راه پیمودند تا به طهران رسیدند
سراغ آمارده شهر برفتند و نامه را بدو نشان دادند

دختر آرامشی عجیب در دل احساس کرده بودندی و مطمئن از راهی که طی نموده بود گشت
مامور نشانیی بدو داد تا دختر بدانجا رود
وقتی بدانجا رسید جوانی را در حال زراعت بیافت
به سمتش رفت ... قبل از آنکه خود را معرفی کند جوان گفت : بالاخره آمدی ...منتظرت بودم !
و با هم به کلبه درویشی پسر برفتند
یک ماه بعد در دیار اعراب هفت شب و هفت روز برای وصل این دو جشنها بر پا کردند و این قصه سالهای سال زبانزد خاص و عام بود


حال کردین داستان رو
خوب بود یا نبود دیگه تموم شد ... انشالله بعدی ها بهتر میشه
فعلا دستم خسته شد
تا بهدیش آی لاو یو یو یو یو

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

التماس دعا

یک صد و هشتاد