دویست و هجده

این نامه حدود دو هفته قبل نوشته شده بود
منتها به دلایلی امروز منتشر کردم :


برای محسن

یادمه حدود شش یا هفت ماه پیش بود که یه شبی با هم رفتیم بیرون، یه خورده خیابون گردی و شامی و حرف زدن و درد دل کردن، در مورد همه چیز هم صحبت کردیم و از ماجراهای شرکتتون و کاری که تازه داری شروع میکنی گرفته تا مسائل جزئی دیگه..
اون روز گفتی مثل اینکه قراره یه سری اتفاق بیفته و ممکنه که برای کار بری خارج از کشور و ...
حرفی بود و گذشت
چند ماه بعد وقتی امین از سوئیس اومده بود و رفتیم با مهران ایازی و بروبچ بیرون و من امین رو بعد از 7 سال دیدم و ماجراهای اون شب، دوباره یاد این افتادم که قراره تو هم بری
وقتی میگم تو هم بری چون فکر کنم از بین هم دوره ای های ما ( حدود 85 نفر حلی دویی ) نزدیک 8 تا 10 نفر ایران موندن و همه یا برای درس و کار و زندگی رفتن تو همه ی دنیا پخش شدند.
بعد ترش و وقتی بهم گفتی مثل اینکه قضیه جدی شده و بعد از عید رفتنی هستی
و هرچه این موعد نزدیک تر شد
هِی همه ی این 13 سال و اندی رفاقت اومد تو ذهنم
از اون مراسم تولد توی اتوبوس خط انقلاب ، دپوی شرق و کتاب و اسمارتیزی که گرفتم
یا مثنوی معنوی که برام گرفته بودی
تا رفتن پارک جنگلی لویزان برای درس خوندن ، اونم سوم راهنمایی و اون ما جراها
از تلفن زدنهام و تلفن نزدنهات و
کنکور دانشگاه و رباتیک و ...
از اون روزهایی که دلم می گرفت و با هم سینما می رفتیم و حرف میزدیم و امام زاده صالح و تولد خونه ی ما و عید دیدنی ها و سوغاتی های اصفهان و گریه کردن هام و گوش دادن هات و
همه و همه اومد جلو چشم
وقتی عید شد و قرار شد همدیگه رو ببینم
می خواستم بهت بگم
اما نشد یعنی دیدم که خودت سرگردون تر از منی
خوت هنوزم که هنوزه با اینکه بلیط هم گرفتی نمی دونی داری میری
البت شایدم برای من این طور بوده
گفتم توی وبلاگم بنویسم
چون بالاخره می خونیش دیگه
گفتم بیام اینجا بنویسم که بگم
محسن جان 13 سال کم نیست ، برای عمیق شدن یه رفاقت، هر چند من خیلی کوچیکتم و خلاصه خودم می دونم چه کوفتی بودم
اما می خواستم بگم الان که داری میری واقعا نمی دونم
وقتی می خوام درد دل کنم، وقتی می خوام برم امام زاده صالح و گریه کنم
وقتی می خوام برم قم و یا حتی برم سینما
نمی دونم دیگه یه رفیق 13 ساله از کجا بیارم
از کجا بیارم که بتونم باهاش راحت باشم، همه چیزم رو بدونه و خیالم تخت باشه که هر چی بشه یه رفیقی دارم که بهش فقط کافیه بگم تا کمکم کنه
می خواستم بدونی احساس تنهایی می کنم
فکر نکن اونجا برات غربته
اینجا هم برای ما غربت میشه ، اما خوب روزگاره دیگه
باید بری، باید رفت، برای زندگی کردن و درست زندگی کردن
می دونم و ایمان دارم که موفق میشی و خیلی خیلی برات خوش یمن و خوبه
و آرزوی بهترین ها رو دارم
خوش باشی و موفق
شام عروسیت رو بخورم :)
راستی
تا حالا نگفته بودم تنها رفیقمی ؟ خیلی دوست داریم پسر
مخلصیم
سفر به سلامت

علی سیاه سابق / 11 فروردین 1386


پی نوشت :
1- زود تر این نامه رو ننوشتم اینجا چون ممکن بود که ناراحت بشیو و این حرفها ... به هر حال تا 24 فروردین صبر کردم
2- راستی عکس هایی که احسان و بچه ها روز آخر گرفتن چی شد ؟
3- اگه برگشتی سوغاتی یادت نره
4- الان که این رو می خونی تو مالزی هستی اما وقتی این مطلب رو فرستادم که یا تو هواپیمایی امارات نشستی و تو راهی و شایدم رسیده باشی، در هر حالخبرمون کن
5- دعا می کنم محسن، همیشه هم برایت دعا می کردم، اما این بار مخصوص با یه کوبیده ی اضافی ... هرچند این مثل معروف است که خود محتاجیم به دعا
6- قصد نداشتم با این نامه داغ دل تازه کنم .. اما حرفهایی بود که تو گلوم مونده بود .. نشده بود بگم .. شرمندتم اگه اذیتت کردم.. راستی حلالمون کن محسن ...
7- این جمله برای محسن نیست - ببین این ها که نوشتم بین دو تا رفیقه و دوست .. از 12 سالگی تا الان
وگرنه هر کسی جای خودش و داره و نقشش فرق داره .. و مقایسه اش اشتباهه .. یه وقت برداشت بدی نکنی ها
شما می دونی کجایی و ... این حرفها

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

یک صد و هشتاد

التماس دعا