رفتیم تهران بعد نزدیک دوسال رفتم پیش بابا دلم خیلی تنگ شده بود رفتم و گریه کردم، آروم شدم خوب بود فقط داشتم گم می کردم! داشت یادم میرفت بابا رو کجا جا گذاشتیم 😓 روز خوبی بود
آرشام ارشیا شایان و... این ها فقط اسم هایی است که به خاطر خودخواهی و تحمیل حتی تا الان نگفته بود بهم مجبورش کردم بیاد کرمان مجبور کردم بچه دار شیم و اسمش رو رضا بزاریم لعنت به من
یه دل سیر گریه کردم دختر یکی از همکاران نقاسی از عکس رضا کشیده برامون از روی محبت بازش کردم گوش راست و نداشت اوار غمش رو من و مریم ریخت من هم که آمادگیش و داشتم گریه کردم گریه کردیم گریه کردیم
انرژیای که خوب نشون دادن و خوش اخلاق بودن ازم میگیره خیلی زیادتر از اونیه که فکرش و میکردم حالم بده انقدر بد که انرژی ندارم میخوام که به خودم بقبولونم که همهی آدمها همین اند شاید حتی خودم تا منفعتی داری دورتند وقتی نداری نیستند و من بیمصرفم یک مجری ساده و بیاثر که کسی دوستش نداره خاک بر سرم که محتاج دوست داشته شدنم خاک