صد و چهارم

جمعه 25 اردیبهشت سال یک هزار و سیصد و هشتاد و دو


سلام
دل و دماغ نوشتن ندارم
اصلا .
داستان رو روی کاغذ آوردم اما نتونستم تایپش کنم .. دودل شدم که اصلا بنویسمش ....
نمی دونم چمه ... انگار معلقم .. معلق معلق ...
نمی دونم خاصیت فصل بهاره .. یا چی ... اما حس هیچ یز رو نارم ..
گاهی فکر می کنم خودم رو گم کردم ...
دارم کارایی می کنم که می دونم اون کارا مال من نیست
من دیگه دارم از اون علی سیاهی که بودم در میام
نمی دونم چه مرگمه ...
خیلی حال خوشی داشتم دیروز نشستم " خانه ای روی آب " رو دیدم...
شاید کسانی که دو رو برمم باورشون نشسه ... شاید چون وقتی با بقیه ام از همه شاد ترم .. شاید چون می خندم
اما دارم از تو داغون میشم ...
به پوچی نخوردم ها .. نه
اتفاقا مشکلم اصلا این چیزا نیست ..
نمی دونم چمه
اگه میدنستم که آدم شده بودم
..............

اردیبهشت هم داره تومو میشه .. من اردیبهشت که میشه بیچاره میشم به چند دلیل
اول اینکه هرکی وقت کرده توی این ماه به دنیا اومده ( واقعا که ) من این ماه به 6 نفر کادوی تولد دادم
دوم اینکه میبینم یه ماه مونده ترم تموم بشه و هنوز یه ذره هم درس نخوندم .. توی این بین امتحان کنترل کیفیت رو هم گند زدم
سوم اینکه نمایشگاه کتاب و نمیشه نرفت و وقتی میره به این نتیجه میرسی که باید تاآخر برج رو با 1000 تومن سر کنی
دیگه ...
بماند ...
کسی هم دیگه به ما سر نمی زنه ...
دیروزهم گویا قرار وبلاگی هم بوده که البته ما نتونستیم بریم
بسه
بسه دیگه برم ..
فقط آخرش .. این رو بخونید .. . همیشه با شعرهاش و وبلاگش زندگی کردم ...

مي خواهم از تو هجرت كنم ...
به دورها ،
به سرزميني كه نمي دانم كجاست
به جايي كه حتي ،
خودم هم نباشم !!!!
.... ساغر ...


من رم ..فعلا خداحافظ

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

التماس دعا

یک صد و هشتاد