چهارشنبه سیزدهم خرداد 1383


صد و هفتم



فردا سالگرد رحلت اما خمینی است .
نمی خوام در این مورد حرفی بزنم ... فقط این رو بگم توی این چند سال جای خالیش خیلی حس میشه
مخصوصا وقتی بحث مقایسه بین امام و این میشه
فکر کنم همیشه کسانی که می خواستن مثلا از امام دفاع کنند ، بیشتر خرابش کردن ... نمی گم کههمه این کارها داره از روی عمد انجام میشه
بگذریم ...


از یاد داشت های یک دوشیزه 13 اکتبر
بالاخره بخت و اقبال به من هم روی آورده ! باور کردنی نیست . زیر پنجره ی اتاق من یک جوان سبزه و خوش تیپ با چشمانی سیاه و گیرا قرم میزند . پنج روز است که از صبح تا نیمه شب قدم میزند و پنجره ما را نگاه می کند . تظاهر میکنم که برایم مهم نیست .
15 اکتبر
از صبح رگبار گرفته . اما اون طفلکی همین طور قدم میزند . به عنوان پاداش وفاداریش ، به او نگاه عاشقانه ای انداختم و بوسه ای برایش پرتاب کردم . با لبخندی فریبنده جوابم را داد ... او کیست ؟ خواهرم فکر می کند که طرف خواطر خواه او شده است و به خاطر او زیر باران خیس میشود . چقدر کودن است ... آخر مگه ممکن است مرد سبزه ای عاشق دختری سبزه شود ؟ مادر به ما دستور داده که بهترین لباس هایمان را بپوشیم و کنار پنجره بنشینیم . می گوید :" شاید آدم دغلی باشد ! اما از طرفی جوان نجیبی به نظر میرسد ." ... دغل یعنی چه ؟ این مامان جان هم عقلش پاره سنگ بر میدارد .
16 اکتبر
این خواهر احمقم می گوید من زندگیش را تباه کرده ام . گناه من چیست که طرف من را دوست دارد ؟ به طور کاملا اتفاقی برایش یادداشتی به پیاده رو انداختم . .. ای شیطون .. با گچ روی آستین لباسش نوشت " فعلا نه " بعد دوباره قدو زد و باز روی دیوار روبه رو نوشت " موافقم .. فقط الان نه " .. با گچ نوشت و سریع پاکش کرد ... چرا قلبم این طور تند میتپد ؟؟؟
17 اکتبر
خواهرم با آرنج به سینه ام کوبید .. عجب آدم حسود و پست و بدجنسی است !!! امروز آن مرد مدتی را با پلیس خلوت کرده بود و هنگام صحبت اشاره اش به پنجره ما بود ! می خواهد ماجرا درست کند ؟ ظاهرا سبیل پلیس را چرب می کند ... این مرد ها همگی ظالم اند و زورگو .. اما در عین حال زیرک و دوست داشتنی !!
18 اکتبر
امشب برادرم پس از غیبتی طولانی برگت به خانه ..اما هنوز به رخت خواب نرفته بود که از اداره پلیس به سراغش آمدند .
19 اکتبر
لعنتی ! لا مذهب ! ...... ! معلوم شد که اون مرد تمام این دوازده روز در انتظار برادرم - که کلاه برداری کرده - کمین کرده بوده .... امروز روی دیوار روبرو نوشت " من حاضرم " بی شعور ..... برایش زبان درآوردم !

نوشته آنتوان چخوف - با اندکی تغییر

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

التماس دعا

یک صد و هشتاد