شب عاشورا بود ، عاشوراي سال 49 گفتم بروم به مجلس روضه اي ، از همين روضه ها که همه جا هست و صدايش از هر کوچه و خانه امشب بلند است. ديدم، ايمان وتعصب من به عظمت حسين و کار حسين بيش از آن است که بتوانم آن همه تحقير ها را بشنوم و تحمل کنم. منصرف شدم. اما شب عاشورا بود شهر يکپارچه روضه بود وخانه يکپارچه سکوت و درد، چه مي توانستم کرد؟ از خودم توانستم منصرف شوم، از روضه توانستم منصرف شوم ،اما چگونه مي توانمستم خود را از عاشورا منصرف کنم؟ نامه ام را که به دوستم نوشته بودم - دوستي که هرگاه روزگار عاجزم ميکرد و رنج به ناليدنم وا مي داشت، به پناه او مي رفتم - برگرفتم ، گفتم در اين تنهايي درد و اين شب سوگ ، بنشينم و با خود سوگواري کنم، مگر نمي شود تنها عزاداري کرد؟ نشستم و روضه اي براي دل خويش نوشتم ، آنچه را در نامهء او براي خود نوشته بودم و تصور غربت و رنج خودم بود، تصحيح کردم تا تصوير غربت و رنج حسين گردد. آنکه عظمت رنج و شکوهء شهادتش هر رنجي را در زندگي آسان مي سازد و هر مصيبتي را حقير! واين همان بخشي است که در پايان اين نوشته قرار گرفته است در اين لحظات شگفت، که من در يک بي خودي مطلق به سر مي...