دوشنبه هفدهم فروردین 1382

صد و یکم

سلام .. خوبید
از امروز میخوام یه متنی که شبیه به داسستانه براتون بنویسم
تازه این مطلب ها رو نوشتم و بدون اینکه تصحیح یا ویرایشی بشه براتون مینویسم و دقیقا همون چیزیه که توی ذهنم به وجود میاد...
امیدوارم اگه غلط املایی و یا دستوریی داشت به بزرگی خودتون ببخشید

هنوز اسمی هم براش انتخاب نکردم .... تا تموم بشه با نظر شما و خودم یه اسم هم براش پیدا میکنم ...

پس اولین قسمتش رو بخونید .... ممنون میشم

به سمت خونه میدوید . بارون مثل سیل در حال باریدن بود و باد شدید آدمها رو از زمین میکند ..هر ازچند گاهی هم صدای رعد و برق دل آدم رو میلرزوند .. با اینکه ساعت 4 بعدازظهر یه روز بهاری بود اما به نظر چندین ساعت بود که خورشید از آسمون رفته بود و هوا رو تاریک و سیاه کرده بود .
شانزده سال بیشتر نداشت . توی چهره اش میتونستی احساس خوشبختی رو بخونی . یه روز خوب رو پشت سر گذاشته بود و در پوست خودش نمیگنچید . اما در ته ته نگاهش ترسی هم میشد دید .. خوشحالی همراه با ترس ، خیلی دیر کرده بود. با سه ساعت تاخیر به خونه میرفت .دنبال یه بهونه بود تا بتونه از تنبیه شدن خلاص بشه ، مثل کلاس تقویتی و یا هر بهونه دیگه ای اما میدونست فایده نداره .با این که پدش در ماه چهار یا پنج روز بیشتر خونه نبود اما مادرش دست کمی از اون توی تنبیه کردن نداشت و مخصوصا وقتی به انتهای برج میرسیدن و وضع مالیشون خراب میشد با هر بهونه ای کتک میزدش .سعی میکنه با این فکرا خوشی امروز رو خراب نکنه و " هرچه باداباد " کیفش رو که تا حالا مثل چتر روی سرش گرفته بود میاره پایین و از توش کلید خونشون رو در میاره ... یه آپارتمان توی محله های قدیمی شهر ، از در وارد میشه . و به سمت واحدشون شروع به بالا رفتن از پله ها میکنه ... توی پله ها خاطرات شیرین امروز رو مرور میکنه و پیش خودش آرزو میکنه کاش هیچ وقت لازم نبود برگرده خونه ... امروز برای اولین بار یه نگاه محبت آمیز و یه دست گرم رو توی دستاش حس کرده بود . برای خودش هم عجیب بود . با اینکه تا به حال با هیچ پسری حتی حرف هم نزده بود ، چطور با یه نگاه اون پسر مجذوبش شده بود و حاظر شده بود همراهش به سینما بره ... میدونست که احساسش با همه احساساتی که تا اون سن تجربه کرده فرق داره .. اما میترسید که بگه عاشق شده . ... پسره یه کارمند شرکت خصوصی بود و 26 سال سن داشت ... قدی نسبتا بلند و تقریبا خوش قیافه .بازم فکر میکنه ای کاش لازم نبود خونه برگرده ...
رسید به واحدشون ... خیلی آروم به امید اینکه مادرش خواب باشه در رو باز میکنه . وارد اتاق میشه ... کاپشنش رو در میاره و آویزون میکنه و یه نگاه به خونه میکنه ... به نظر نمی اومد کسی خونه باشه ... اما کفشهای مادرش بود .. و کفشهای یه مهمون . میره به سمت اتاقش که از اتاق مادش صداهایی میشنوه ... دقت که میکنه صدای ناله مادرش رو میشنوه ... میترسه که نکنه دزد به خونشون زده .. میره به سمت تلفن که به پلیس زنگ بزنه اما یه نیروی درونی میگه اول ببین چی شده و بعد .. به اتاق مادرش میره در رو باز میکنه ...
نمی تونست هیچ عکس العملی برای چیزی که میدید داشته باشه ... فقط ماتش برده بود . همین ... صدای آه و ناله مادرش قطع شد و مادرش گفت " هششش تخم حروم هنوز یاد نگرفتی در بزنی و بیای تو ..."
و صدای مردی که گفت " این دیگه کیه عزیزم ؟ "
-" دخترمه .. ها ها ها ... دخترم .." و هر دو با هم خندیدند ... چند ثانیه بعد کار مرد غریبه تموم شده بود..
دختر هنوز مات و مبهوت مونده بود .. صدای رعد و برق فضا رو پر کرد و باد پنجره رو به هم کوبید ... تازه به خودش اومد .. بغضش ترکید و رفت توی اتاقش ، در رو از پشت قفل کرد و شروع به گریه کرد...

ادامه دارد ....



نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

التماس دعا

یک صد و هشتاد