پنج شنبه 27 فروردین 1382

صد و دوم



سلام .. حال شما .. خوبید
یه سری مطلب باید بگم که فکر کنم ضروری باشه ... اول اینکه پول تلفن برام اومده 50000 تومن و من خیلی ناراحتم ... دوم اینکه طبق همون پول زین پس من رو کمتر رویت خواهید کرد و من هفته ای یک بار آنلاین میشم و به آپ کردن وبلاگ بسنده میکنم ... سوم اینکه در مورد داستان نمی دونم چرا برای همه این قدر عجیب بود که من همچین چیزی نوشتم اما امیدوارم داستان خوبی باشه و بتونه شما رو به خودش جذب کنه ... چهارم هم این که چند وقتیه یه حس عجیبی دارم .. نمی دونم بی دلیل هی دلم میگیره .. فکر کنم بخاطر هوای بهاره ... اما حس عجیبیه ... پنجم اینکه بسه برید قسمت دوم رو بخونید


قسمت دوم

از خواب بیدار میشه . دیگه هوا تاریک شده بود و بارون بند اومده بود .. سردرد گرفته بود .. از کشوی میز توالتش قرص میخوره و از اتاق میره بیرون
" اومدی بیرون ... "
بدون اینکه به حرف مادرش توجه کنه به سمت دستشویی میره و آب به صورتش میزنه
" بیخودی ادا در نیار ... عین آدم بیا وسایل شام رو آماده کن ... دختره همچین ادا در میاره انگار چی شده "
دختر با بغض میگه " یعنی به نظر تو هیچی نشده ؟ "
" خفه شو .... "
دختر از دستشویی بیرون میاد و داد میزنه " تو خفه شو .. کثافت ... تو .. تو به بابا خیانت کردی "
" بابا ؟؟ کدوم بابا رو میگی ... ها .. نکنه این مرتیکه که اسمش تو شناسنامته میگی بابا "
" یعنی چی ؟ "
زن در حالی که به سمت آشپزخانه میرفت گفت " یعنی هیچی .. اگه فکر کردی اون مرتیکه باباته سخت در اشتباهی .. بابای تو معلوم نیست الان تو کدوم .... خونه ای داره پول خرج میکنه .. اصلا نمی دونه تو دخترشی .. اصلا شایدم تا حالا مرده باشه "
این حرف مثل آب سردی بر تن دختر بد ... " تو دروغ میگی ... تو دروغ میگی "
زن با عصبانیت به سمت دختر میره و یقه لباسش رو میگیره و به دیوار تکیه اش میده و " گوش کن ببین چی میگم ... اون مرد بابای تو نیست اصلا یادم نیست بابای تو کی هست ...دیگه هم نمی خوام به این چرندیاتت گوش کنم .. فقط اینو بدون اگه به امید این مرتیکه بودم نه تو رو داشتم نه این خونه زندگی رو ... حالا یا مثل آدم بتمرگ یه جا و زندگیت رو بکن یا گکمشو بیرون ... دختره خر تو بابا نداری اما همه این زندگی رو به خاطر تو دارم میسازم تا تو تو این لجن نیفتی ... میفهمی ...( با داد ) میفهمی "
دختر با دو دست زن رو به وسط اتاق هول میده و داد میزنه " نـــــه نــــــه نمی خوام .. نمی خوام بفهمم ... من این زندگی رو نمی خوام .. کثافت ... کثافت ..."
میره سمت در و کاپشنش رو میپوشه و از خونه میزنه بیرون .
" دختر ... رنو ..منم همین اشتباه تو رو کردم .. نرو.... "
............
دو ساعتی میشد که داشت توی خیابون ها قدم میزد ... ساعت نزدیک 10 بود و هیچی همراهش نبود .. کم کم داشت بارون میگرفت .. چند باری میخواست به " حمید " همون پسره کارمند زنگ بزنه اما نمی دونست چی بگه .. اصلا نمی دونست اون پسر این وقت شب میتونه اون رو درک منه یا نه کلاه کاپشنش رو روی سرش میکشه تا کسی از دور متوجه به دختر بودنش نشه .. سردش بود ...به سمت یکی از پلهای شهر میره تا شاید بتونه جایی رو برای خواب پیدا کنه ... برای همین راهی نزدیک ترین پل میره تا بتونه از بارون هم در امان بمونه ..

ادامه دارد

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

التماس دعا

یک صد و هشتاد