یازدهم اردیبهشت هزار و سیصد و هشتاد و دو


صد و سوم

سلام

بعد دو هفته برگشتم .. شرمنده به دلایل زیادی نمی تونستم آپ دیت کنم ...
این دو هفته هم اتفاقات زیادی افتاد
اما بدترینش همین امروز بود ... من خاطرات زیادی از کودکی تا الان داشتم .. وقتی سال قبل هفته نامه اش رو بست نمی دونستم امسال ممکنه خوش رو هم از دست بدیم .. امروز گل آقا ، کیومرث صابری فومنی بر اثر بیماری خونی درگذشت ...
فردا روز معلمه ... شاید وقتی بچه تر بودم با بعضی معلم ها خوب نبودم . نمی فهمیدم یه معلم چی میکشه از دست ما
اما الان دارم می فهمم ... واقعا سخته ...
روز معلم مبارک .. کاش فقط تبریک نگم و کاش مملکت داران فقط حرفش رو نزنند ... بگذریم

اما خبر بعدی اینه که دوشنبه انتحان دارم و هیچ بلد نیستم . دیگه عادت کردم که امتحانات رو گند بزنم ...
این هفته نمایشگاه کتاب هم شروع میشه .... حیف که اونقدر ها پول ندارم ... وگرنه کتابای زیادی می خواستم بخرم ...
حرف زیاده اما فعلا داستان رو باید تموم کنم ...

قسمت سوم

به سمت یکی از پلهای شهر میره تا شاید بتونه جای خوابی پیدا کنه و زیر بارون نمونه
زیر پل چند نفر خیابون خواب رو میبینه .. اولش میترسه اما چاره دیگه ای نداشت .. یه کارتن پیدا میکنه و میره یه گوشه دراز میکشه و کارتن رو روی خودش میکشه ...
از ترس خوابش نمی برد ، دستش رو روی صورتش میگذاره تا کسانی که رد میشن متوجه دختر بودنش نشن ... چند دقیقه ای گذشته بود که سایه یه آدم رو بالای سر خودش حس میکنه ...
مرد لگدی به پهلوش میزنه و میگه " کرایه ... یالا 500 چوب پیاده شو " جرات حرف زدن نداشت ... از کیفش 500 تومن در میاره و میندازه بیرون ... مرد شروع به غر زدن میکنه " کثافت بی شعور ... هر روز باید بهتون بگم .. وقتی هم که میگی برا آدم پول رو پرت میکنه ک.... " یه نفر از دور داد میزنه " خوب پولت رو گرفتی گم شو دیگه بزار بخوابیم "
خیال سمیرا راحت میشه ... خوابش نمی برد .
ساعت رو نگاه کرد .. 4 صبح بود .. سرش رو آروم از زیر کارتن بیرون میاره .. سکوت مطلق .. بارون قطع شده بود و هیچ صدایی نمی اومد ... دوباره یاد اتفاقاتی که دیروز افتاده بود میافته و بغضش میترکه ... اما جلوی خودش رو میگیره چون معلوم نبود اگه کسی بیدار میشد چه اتفاقی براش می افتاد ... دباره سعی میکنه که بخوابه ...
با صدای بوق یه ماشین از خواب میپره .. ساعت 6 صبح بود و جنب و جوش دوباره به خیابون ها برگشته بود ...
آروم از زیر کارتن بیرون میاد ... سرش رو توی کاپشنش پنهان میکنه و آروم از اونجا دور میشه ... چند قدم که برداشت شروع به دویدن میکنه ، خودش هم نمی دونست کجا میره .. فقط می دوید ...
یه تلفن عمومی پیدا میکنه و به حمید تلفن میزنه .. فقط باهاش یه قرار میگذاره و گوشی رو قطع میکنه ... نمی دونست کار درستی میکنه یا نه اما پیش خودش میگفت که حمید تنها کسیه که دوستش داره ... ساعت 9 بود .. همه چیز رو براش تعریف میکنه ... حمید چند دقیقه ای سکوت میکنه و بعد میگه " سمیرا ... فعلا میریم خونه من تا ببینیم چی میشه .."
چند ماه بعد ...
نزدیک به سه ماه بود که داشت با حمید زندگی میکرد ... توی آپارتمان نقلی ... ازدواج نکرده بودن اما زندگی خوبی داشت ... احساس امنیت و آرامش میکرد ...
توی این سه ماه تنها توی اون خونه خانومی کرده بود .. هر دو سه روز هم حمید به دیدنش می اومد و یکی دو شب رو باهم میگذروندن ... احساس میکرد که خوشبختی داره توی رگهاش حرکت میکنه ... حمید رو دوست می داشت . تنها مسئله ای که آزارش میداد این بود که حمید هیچ اقدامی برای ازدواجشون انجام نداده بود و هر وقت صحبت این مسئله رو وسط میکشید حمید شرایط فعلی رو مناسب نمی دونست و وعده چند ماه بعد رو میداد ...

مثل همیشه از خواب بیدار شد و صبحانه خورد .. احساس عجیبی داشت ... یه حال بد که تا حالا تجربه اش نکرده بود ... سرش گیج رفت و حالش به هم خورد ...
فکر کرد شاید شیری که همراه صبحانه خورده بود مسموم بوده ... اما حالش برای بار دوم و سوم به هم خورد ...

ادامه دارد ....

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

التماس دعا

یک صد و هشتاد