هفتاد و پنجم


بیست و یکم آبان هاه هزار و سیصد و هشتاد و دو


" این داستان کاملا واقعی است "

فشار زیادی رو تحمل می کردم
با اینکه 21 سال زندگی همیشه و همیشه این مشکل رو داشتم .. اما ایندفعه فرق داشت
دیگه نمی تونستم تحمل کنه .. چشمام جایی رو نمی دید .. همه جا تیره و تار بود .. اما سبز
حتی نمی تونستم از کسی کمک بخوام .... صدایم هم در نمی یومد ... نمی دونستم چی کار کنم ...
تصمیم گرفتم خودم رو راحت کنم .. اما نمی شد ... جای مناسبی پیدا نکردم ....
تو جیبام رو برای بار دهم گشتم .. یه روزنامه فروشی هم نزدیکم نبود تا چاره دردم بشه ..
باز هم گشتم ... می خواستم برم مهمونی ها ... آخه این مشکل و این فشار باید الان سر میرسید ؟؟!!!!
چون می خواستم برم مهمونی و با طرف رودربایسی داشتم نمی تونستم از آستینم کمک بگیرم ...
یه خانمی داشت به طرفم میومد ... چهره اش رو به خوبی نمی دیدم ...
همه جا سبز بود ... باید هرچه سریعتر ازش دستمال میگرفتم ...
" خانم ... ببخشید خانم "
" بله ... بفرمایین "
" ببخشید .. آستین هست خدمتتون "
( با حالتی بین عصبانیت و تعجب ) " بله ؟؟؟"
" آخ ببخشید منظورم اینه که دستمال هست خدمتتون "
" آهان .. بفرمایین "
....
گذاشتم دور بشه و ... فیییییییییییییییییییین
آخیش راحت شدم .. حالا همه جا رنگیه


نزنید تروخدا ... میدونم حال و روز چندان خوبی ندارید ...اما داستان جاب و قشنگی بود ها !! مگه نه ؟؟

حالا بی خیال من شید بریم سراغ قسمت دوم
کسانی که نخوندن برن نوشته هفتاد و سوم قسمت اولش رو بخونند

" خواب آلود " اثر " آنتوان چخوف "

پلاگیا می گوید :" یک دقیقه آقا ، یک دقیقه " به خارج از کلبه می دود و زود با تکه شمعی بر می گردد ... گونه های یفیم گل انداخته است ، چشمانش برق میزند و نگاهش هشیاری خاصی دارد . مستقیم به پزشک نگاه می کند .
پزشک به سوی او خم می شود و می گوید :" ببینم ، چی شده ؟ به چی فکر می کنی ؟ آها ! خیلی وقته این طوری شدی ؟"
" چی ؟ دارم میمیرم . آقا عمرم سر اومده .. دیگر زنده نمی مونم ... "
" چرند نگو .! درمانت می کنیم "
" محبت دارین ، آقا . واقعا ممنونم . فقط ما می دونیم ... مرگ اومده ، این جاست "
پزشک یک ربع به معاینه یفیم مشغول است . بعد سرش رو بلند می کنه و می گوید " از من کاری ساخته نیست . باید برین بیمارستان . اونجا عملت میکنن . همین حالا برو ... باید بری ! کمی دیر شده . توی بیمارستان همه خوابیدن . اما مهم نیست . یادداشتی بهت میدم . می شنوی ؟"
پلاگیا می گوید :" اما آقای مهربان ، چطور می تونه بره ؟ ما اسبی نداریم "
" فکرشو نکنین . من از اربابتون می خوام . یه اسب در اختیارتون می ذاره "
پزشک آنجا رو ترک می کند ... شمع خاموش می شود و باز صدای " ب....وو....ب...وو...ب....وو...." به گوش می رسد . نیم ساعت بعد صدای نزدیک شدن وسیله ای به کلبه شنیده می شود . یک گاری را برای حمل یفیم فرستاده بودند. حاضر می شود و می رود ...
اما حالا صبحی پاک و روشن است . پلاگیا در خانه نیست ، برای اطلا از آنچه برای یفیم انجام داده اندبه بیمارستان رفته است .طفلی در جایی گریه می کند و وارکا می شنود کسی با صدای خود او می خواند
" بخواب ای طفلکم حالا .... که می خونم برات لالا "
پلاگیا بر می گردد . بر خود صلیب می کشد و زمزمه می کند :" اونا شب بهش رسیدن ، اما طرفای صبح روحش رو تسلیم خدا کرد ... جاش توی بهشت باشه و خدا بیامرزدش . اونا گفتن که خیلی دیر به بیمارستان رسیده و باید زودتر می بردنش اون جا ... "
وارکا خود را به جاده کنار کلبه می رساند و د آنجا گریه می کند ، اما ناگهان کسی چنان پس گردنش می زند که پیشانی اش به درخت قان می خورد . به بالا نگاه می کندو روبروی خود ، ارباب کفاشش را میبیند .
کفاش می گوید :" حواست کجاست ، شلخته کثافت ؟ بچه گریه می کند و تو خوابی ؟ "
یک سیلی زسر گوش وارکا می زند . وارکا سرش را تکان میدهد و گهواره بچه را می جنباند و لالایی اش را زمزمه می کند. لکه سبز و سایه های شلولر و کهنه های بچه بالا و پایین می رود . چرت میزند و به زودی باز ذهنش مسحور می شود . باز آن بزرگراه پوشیده از گل و لای را می بیند . مردم با سایه ها و کیف هایی بر دوش روی گل ولای دراز کشیده و به خواب عمیقس رفته اند . وارکا نگاهشان می کند و در اشتیاق خواب می سوزد . می توانست به خوابی شیرین فرو رود ، اما مادرش پلاگیا ، در کنارش راه می رود و او را به تعجیل وتدار می کند . برای آن که ماری بیابند ، با عجله و در کنار هم به شهر می روند .
مادرش گدایی می کند :" بده در راه خدا! آی آدمهای بخشنده و مهربون ، لطف خدا رو به ما نشون بدین "
صدایی آشنا پاسخ می دهد :" بچه رو بده اینجا " همان صدا دوباره و این بار به تندی و عصبانیت ، تکرار می کند " بچه رو بده اینجا ! خوابی ، دختره آشغال ؟"
وارکا از جا می پرد و با نگاهی به اطراف ، متوجه اوضاع می شود : نه بزرگراهی است ، نه پلاگیایی ، نه مردمی که با آن ها روبرو می شوند ، تنها زن ارباب است که برای شیر دادن به طفل آمده و در وسط اتاق ایستاده است . وقتی زن قوی بنیه و چهارشانه به طفل شیر می دهدو آرامش می کند ، وارکا می ایستد و نا پایان کار نگاهش می کند . بیرون از پنجره آسمان به رنگ آبی در می آید ، سایه ها و لکه سبز روی سقف کمرنگ می شوند . به زودی صبح فرا می رسد . زن اربابش ، در حالی که دگمه بالاتنه پیراهن گشادش را می بندد ، می گوید :" بگیرش ! گریه می کنه .. باید سرگرم بشه "
وارکا طفل را میگیرد ف اورا در گهواری می گذارد و باز تکانش می دهد . لکه سبز و سایه ها به تدریج ناپدید می شوند و حالا دیگر چیزی نیست که بر چشمانش فشار بیاورد و ذهنش را به خواب ببرد . اما مثل قبل خواب آلود است ، خواب آلوده ای هراسان! وارکا سرش را بر کنج گهواره می گذارد و همه بدنش را تکان می دهد تا بر خواب آلودگی اش چیره شود . اما هنوز چشمانش بر هم است و سرش سنگین .
صدای ارباب را از پشت در می شنود :" وارکا ، بخاری رو روشن کن "
پس وقت برخاستن و شروع کار است . گهواره را رها کرده و برای آوردن هیزم به سوی انبار می دود . خوشحال است . آدم هنگام دویدن ، به اندازه زمانی که نشسته است خوابش نمی آید . قطعات هیزم را می آورد . بخاری را روشن می کند . احساس می کند چهره خشکش نرم می شود . افکارش وضوح می یابند .
زن اربابش فریاد می زند :" وارکا ! سماور را روشن کن !" وارکا قطعاتی از هیزم را جدا میکند . اما هنوز تراشه ها را درون سماور نگذاشته است که دستور تازه ای می رسد :
" وارکا ، گالش های ارباب رو تمیز کن "

یه قسمت مونده تموم بشه ... قسمت بعد رو از دست ندید ... حتما بخونیدش .... به همه دوستاتون هم بگید بیان بخونن
تا بعد

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

التماس دعا

یک صد و هشتاد