هفتاد و سوم

چهاردهم آبان هزاروسیصد و هشتاد و دو


همیشه هر متنمی رو با سلام آغاز میکنم ... چند وقتیه که دنبال یه عبارت دیگه میگردم و دلم می خواد یه جور دیگه شروع کنم ... باسلام ؟؟؟ نمی دونم جه جوری
همه عمرم این مشکل رو داشتم .. مشکل آغاز که چه جوری باید شروع کرد ... تو همه روابط و کارها ..
حتی دوستی های من هم بر اثر اتفاق و مسایلل دیگه ای بوده ... هیچ وقت طرف مقابلم رو انتخاب نکردم ... آشنایی ( چه دختر و چه پسر ) بر اثر همکاری ، همکلاسی بودن ، هم منفعت بودن و .... به وجود اومده و ادامه پیدا کرده ...
نمی دونم بقیه این جوریند یا نه اما من هنوز نتونستم برای یه ارتباط آغاز کننده باشم ...
یعنی نمی دونستم چه جوری باید شروع کرد
منظورم از رابطه صرفا با دخترها نیست ها ... من که از این کارا نکردم تاحالا ( بر چشم بد لعنت ... )
کلا میگم .... شما بگین چه جوری میشه یه ارتباط ایجاد کرد ؟

حالابماند بریم سراغ کاری که امروز شروع میکنم ... من اوایلی کعه وبلاگ زدم هر دفعه یکی از کتابهایی رو که خونده بودم رو بهتون معرفی میکردم ... اما مثل اینکه کسی ...... نداشت که اون کتابهارو تهیه کنه ...برای همین تصمیم گرفتم دچار توفیق اجباری بکنمتون و کتابها رو براتون بنویسم
اما اولین کتاب ...
شش داستان از آنتوان چخوف .... انتشارات ققنوس .... یکی از داستان هاش رو بخونید توی دو تا سه قسمت براتون مینویسم :

« خواب آلود »

شب . وارکا ، پرستاری کوچک ، دختری 13 ساله ، گهواره ای را تکان میدهد که طفلی در ان دراز کشیده است . وارکا به آرامی زمزمه میکند :
" بخواب ای طفلکم حالا
که می خونم برات لالا "

چراغ نفتی کوچک سبز رنگی جلوی شمایل مقدس می سوزد . ریسمانی از یک سوی اتاق به سوی دیگر کشیده شده است و لباس های طفل و شلوار بزرگ سیاه رنگی بر آن آویزان است . چراغ نفتی ، لکه بزرگ و سبزرنگی بر سقف انداخته است . لباس های طفل و شلوار ، سایه های بلندی بر بخاری و گهواره و وارکا می اندازد ... چراغ که سوسو می زند ، لک سبز و سایه ها جان میگیرند و به حرکت در می آیند ، طوری که انگار باد به حرکتشان درآورده است . بوی سوپ کلم و بوی مغازه کفاشی به مشام میرسد .
طفل گریه میکند . از شدت گریه خسته شده و صدایش گرفته است ، اما همچنان جیغ می کشد و معلوم نیست کی آرام شود . وارکا خواب آلود است . چشمانش بر هم می آید و سرش به پایین خم می شود . گردنش درد می کند . نمی تواند پلک ها یا لب هایش را حرکت دهد . حس می کند چهره اش خشکیده و چوبی است ، حس میکند سرش به اندازه سوزن ته گرد ، کوچک شده است . زمزمه می کند :" بخواب ای طفلکم حالا ، که بلغور می پزم جانا "
جیرجیرکی درون بخاری جیرجیر میکند . صدای خر و پف ارباب و شاگردش آفاناسی از اتاق مجاور به گوش می رسد ... گهواره با صدایی حزن انگیز غزغژ می کند . وارکا زیر لب می خواند و زمزمه اش با موسیقی آرام بخش شب در هم می آمیزد ، موسیقی ای که به هنگام خواب در بستر ، گوش سپاری بدان بسیار شیرین است و حالا آزاردهنده و مزاحم . چون او را به خواب می برد و او باید بیدار بماند . اگر وارکا خدای ناکرده بخوابد ، ارباب و زنش او را کتک می زنند .
چراغ نفتی سوسو می زند . لکه سبز و سایه ها در حرکتند و راه خود را به چشمان بی حرکت و نیمه باز وارکا با می کندد و در ذهن نیمه هشیار او به شکل تصاویری مه آلود در می ایند . وارکا ابرهای تیره را می بیند که در اوج آسمان در پی هم می دوند و مثل این طفل جیغ می کشند . اما بعد باد می وزد و ابرها رفته اند و وارکا بزرگراهی پوشیده از گل و لای را نگاه می کند . در بزرگراه ، ردیفی از واگن ها به چشم می خورد و در همان حال مردم ، کیف بر دوش ، به زحمت راه خود را می گشایند و سایه ها پس و پیش می روند. از بین مه سرد و گزنده ، می تواند جنگل را در دو سوی مسیر ببیند . ناگهان ناگهان مردم به همراه کیفشان روی گل و لای بر زمین می افتند . وارکا می پرسد " این کار برای چیست " به او جواب می دهند :" برای خواب ، برای خواب ! " بعد به خواب عمیقی می روند و در خوابی شیرین غوطه می خورند . این در حالی است که کلاغ هاو زاغچه هاا بر سیم تلگراف مینشینند و جیغ می کشند و برای بیدار کردن آن ها تلاش می کنند .
وارکا زمزمه میکند :" بخواب ای طفلکم حالا ، که میخونم برات لالا " و احساس می کند که درون کلبه تاریک و خفقان آوری است .
پدر مرحومش ، یفیم استپانوف ، بر کف اتاق از این پهلو به آن پهلو میشود . وارکا را نمی بیند ، اما می شنود که از درد به خود میپیچد و می نالد . آن طور که می گویند :" روده هایش پاره شده است "چنان درد می کشد که قادر نیست کلامی بر زبان بیاورد . فقط می تواند نفسش را فرو برد و دندانهایش را مثل ضرباهنگ طبل به هم زند " ب...وو....ب....وو....ب....وو..."مادرش پلاگیا به سمت خانه ارباب دویده است تا بگوید که یفیم در حال مرگ است . از رفتنش خیلی گذشته است و حالا دیگر باید برگردد . وارکا در کنار بخاری بیدار است و صدای ناله پدرش را میشنود "ب...وو....ب...وو....ب...وو..." آن وقت صدای نزدیک شدن وسیله ای را به کلبه می شنود . پزشک جوانی است که از شهر آمده است و او را از خانه ارباب به این جا فرستاده اند . از مکانی که معاینه بیمارانش است ... پزشک وارد کلبه می شود . در تاریکی نمی توان دیدش . سرفه میکند و در با صدای خشکی بسته میشود .
می گوید :" شمعی روشن کنید ."
یفیم جواب می دهد :"ب....وو....ب...وو....ب...وو...."
پلاگیا به سمت بخاری می دود و دنبال کتری قراضه و کبریت می گردد . دقیقه ای به سکوت می گذرد . پزشک از جیبش کبریت در می آورد و روشن می کند ....
ادامه دارد ....

اینم اولین قسمتش ....

بخونید و نظر یادتون نره ... کاری هم داشتید سر بزنید میام خدمتتون ....

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

التماس دعا

یک صد و هشتاد