پنجاه و پنجم


داستان به آنجا رسید که دخترک به همراه اخوی غیورش عازم دیار پارسیان گشت و اینک ادامه روایت :

آری تمامی آشنایان و دوستان به دیدن دخت تاجر آمدند و هر کدام سعی کردند او را از عواقب شوم و آخرت این سفر آگاه سازند تا شاید از دست زدن به سفری چنین پر خطر دست کشیده و به زندگی آسوده خویش کماکان ادامه دهدندی .
اما دخترک یک گوشش در بودندی و دیگری همچون دروازه و سخن هیچکدام را توجه ننمود و تنها به نصیحت درویش گوش کرده و اسباب سفر آماده و محیا می کرد .
در هنگام آغاز پدرش را در آغوش گرفت و به او وعده داد که دست پر برگشت خواهد کرد و مادرش که از فرط اندوه فرزند نتوانست به الوداعش آید را از دور ببوسید و همراه برادرش به راه افتاد .
راهنمایی پیر که بارها و بارها به دیار ایرانیان سفر کرده بود و راه ها و بی راهها را خوب می شناخت همراهشان گشت تا آنان را از حمله ره زنان در امان دارد و دخترک را سلامت به مقصودش که همانا یافت پسر ایرانی بود برساند .
او و برادش به همراه 5 نفر شتر که سوغات و هدایایی برای پسر ایرانی را حمل میکردند به راه افتادند .
راهی پر خطر در پیش رو داشتند و باید از سرزمین ها و دیارهای مختلفی می گذشتند .در هر جا که بنی بشری را می دیدند سوالاتی از افراد سفر کرده کردندی تا شاید بتوانند نشانیی از پسر ایرانی یافته و سریع تر به محبوب دل برسند
پس از یک هفته راه پیمایی به دریای عمان رسیدند و برای رسیدن به ایران در بندرگاهی به استراحت پرداختند .
از قضا در این بندرگاه جوانی دیدند که به سرزمین ایرانیان تعلق داشتندی و عازم این دیار بود
از او نیز سوالاتی در این باب کردند
جوان به سخنان دخترک و برادرش کامل گوش فرا داد و پس از مدتی تامل و تفکر گفت : در ایران افراد بسیاری به زندگی مشغولند و من که تاجری خرد هستم و با مردم بسیاری در رفت و آمدم تا کنون چنین فردی ندیده ام . اما گویند در ری ( همان طهرون ) جوانی زندگی کند که در صداقت شهره خاص و عام بودندی و در جذابیت چهره بی نظیر بودندی و البته کسی او را از نزدیک ندیدندیندید.
بلکه گویند هر آنکس که اورا دیده بهر جمال او شده و اختیار عقلش از دست رفته و هیچ نشانی از این پسر را به یاد نیاورده زین علت نشانیی دقیقی از او در دست نیست
و همچنین گویند دختران زیادی از بلاد مختلف جهت دیدارش عازم ری شدند و بدو اظهار عشق کردندی و از آنجاکه گفته اند هرکس بر او دروغ روا دارد یا به جزام دچار شود یا به مرگ زودرس دچار میگردد .
دختر با این همه ناامید نگشته و به همراه برادر و راهنمایشان بر لنجی سوار گشته عازم ری گشتند
سوار بر لنج به راه افتادند ... در لنج خانواده ای بودند عازم شیراز که دخترانی داشتند در جمالات کم نظیر . ساعتی گذشت و دخت قصه ما سراغ برادر رفت اما او را نیافت ... هر چه بیشتر گشتندی برادرش نیافتندی تا اینکه او را بر عرشه ( بخش درجه 3 لنج ) یافت که با دختری گرم گرم گرم گرفته ... بدو گفت برادر در راه ایران زمینیم ها 110 میگیرتماندندی ...
اما برادر عاشق شده بود
به ساحل بندرس که تمامی آن در اختیار عباس نامی قرار داشت رسیدند
سرزمین ایرانیان بود ... دختر در قلبش احساس نزدیکی خاصی به پسر ایرانی داشت . اما حیف که نمی توانست احساسش را با برادر در میان گذارد . زیرا دل او مشغول دخترکی پول پرست بود و زین پس او نیز همراهشان در سفر بودندی و دخت ما دردیار غربت غربتی دوچندان را تجربه کرد ...اما ....


ادامه دارد ....

اینم بقیه داستان یه مقدار طنز آلودش کردم .. خوشتون نیومد بگید ها
بخونید حالش رو ببرید
چون خوشتون اومد این دفعه این جوری می نویسم

I LOVE U felan HAWAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAR TA

BYE

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

التماس دعا

یک صد و هشتاد