پنجاه و چارم



راویان اخبار و ناقلانآثار و طوطیان شکر شکن شیرین گفتار چنین روایت کرده اند که اندر سرزمین اعراب بدوی بیابان نشین سوسمار خور ولایتی بود آباد که مردمانش از همه عالم جمع گشته بودند و به تجارت پرداختندی و سیر آفاق کردندی.
اما در این سرزمسن تاجری بود که دو فرزند داشت یکی پسری بلند بالا و دیگری دختر چون پنجه آفتاب که در اندرونی خانه بود و در وصف زیباییش شعر ها سروده شده بود و پدرش هر آنکه به خواستگاریش آمدندی بدو ندادندی و گفتند دخترشان به مکتبخانه روندی و علم آموختندی پس شوی نگزیند این تاجر میهمانان زیادی از بلاد مختلف داشت .... شبی از شبها جمعی از سرزمین ایرانیان به زیارتشان رفته بودند و هر کس روایتس از دیارشان می کردند ... نوبت رسید به زیرکی که اندر احوالات پسری در یرزمینشان اوصافی گفت و نوشته هایی از او نشان داد که موجب گشت آن دخترک یک دل نه صد دل عاشق آن پسر غریب گردید.
دخترک مریض شد و پدر در طلب دوای دردش از همگی و حاذق ترین طبیبان مساعدت خواست اما هیج کدام افاقه نکرد و روز به روز دخترک نحیف تر گشت ( مثلا قبلا اگه 100 کیلو بود شد 30 کیلو ....)
روزی درویشی به در خانه و عمارت ویلایی تاجر رفت و صدقه ای خواست تاجر بدو گفت که خود بیشتر محتاج صدقه بودندی و دخترش بیمار است و روحش خراب
پیر گفت مرا نزد او ببرید تا دوای دردش گویم
بعد از آنکه پیر دخترک را ملاقات کرد به تاجر گفت دوای درد او در دیار غریب ایرانیان است و باید پسری از این دیار را بیند با این اوصاف .... و اگر این کار را نکنید هفته ای بیش زنده نخواهد ماند .
تاجر ما که دخترکش را از همه زر های عالم بیش تر دوست می داشت دخترکش را همراه برادرش به دیار غربت فرستاد و ماجراهای این دخترک از این جا آغاز شد ......
ادامه دارد .....

تصمیمی گرقتیم تا دئوباره تخیلاتمان را در معرض عموم گذاریم و همگی را در این موهبت شریک گردانیم .... پس بخوانید این داستان را فی البلاگ
موزیقی را نیز تعویض کرده تا حال و هوای آن عوض گشته آهنگی است که ابراهیم آقا خودش گفته باحال ترینشان استندی ....
ممنون که به من سر زدندی
آی لاو یو فعلا هوار تا ...................

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

التماس دعا

یک صد و هشتاد