پنجاه و سوم


همه چیز تموم شد
همیشه از اسباب کشی بدم میومد ... شاید به خاطر اینکه زندگی اقوامی رو که مستاجر بودند و هر سال دنبال خونه میگشتند و استرس و فشاری که تحمل میکردند عذابم میداد .... از اسباب کشی از مستاجری منفرم ....
اما ایندفعه با همیشه فرق داشت
این اسباب کشی فقط اساس کشی چند تا لوازم خونه نبود ....
این اسباب کشی فقط جابجایی یه خونواده از جایی به جایی کوچکتر و بذ تر نبود ....
این اسباب کشی تموم شدن همه چیز بود ....
تموم شد
رفتند
با این که هیچ امیدی نداشتم اما ...
نمی دونم ..شایدم بهتر شد
اما
اما دیگه اون پنجره با اون پرده هاش ....بالکنی که پر از دبه های ترشی بود ... دیگه از انا خبری نیست
پرده های جدیدی اونجا نصب شده
آدمهای دیگه ای اونجا زندگی میکنند
دیگه اون خاطره ها برام زنده نمیشه
دیگه کوچکترین نشانه ای ازش برام نموند
شماره تلفنی هم که هر از چند گاهی باهاش میتونستم فقط و فقط صداش رو بشنوم ، هر چی زنگ میخوره آدمهای غریبه ای گوشی رو بر میدارن
دیگه وقتی دارم از خیابون به شمت خونه مان پیاده میرم هیچ پنجره ای نیست که بونم بهش چشم بدوزم
دیگه حتی نشانه ای ازش ندارم
غیر از یک قلک
قلکی که خودش برام رنگ کرده بود
خودش برام نقاشیش کرده بود .....
ای خدا کاش همه اینا رو میدونست
از اسباب کشی متنفرم
اما ای کاش خالا که اسباب کشی کرده کامل اسباب کشی میکرد
کاش از این دل صابمرده منم اسباب کشی میکرد
کاش میرفت
اما
اون می خواست بره
من احمق نگذاشتم
نگذاشتم که بره
بره برای همیشه
موند تا توی دلم جا برای اجاره دادن به هیچ کس دیگری نمونه
تا ابد
تا مرگ

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

التماس دعا

یک صد و هشتاد